در بیشه
شهادت مرد هیزم شکنی که در کلانتری ازاو بازپرسی شده بود
بله آقا من بودم که جسد را پیدا کردم. امروز صبح که طبق معمول برای بریدن اندازه مقرری چوب به جنگل میرفتم جسد مزبور را در بیشهای که در گودی کوهستان قرار دارد پیدا کردم.
جای دقیق آن؟
تقریباَ صدو پنجاه گز دورتر از جاده یاماشیتا. این بیشهای از نی و خیزران است و از جاده به دور افتاده است.
جسد آن مرد به پشت افتاده بود و لباس کیمونوی ابریشمی آبی رنگی بر تن داشت. عمامه چروک شدهای به رسم مردم کیوتو به سر بسته بود. یک ضربه شمشیر سینهاش را سوراخ کرده بود. ساقههای شکسته خیزران اطراف جسد همه خونی بود. نه دیگر از آن جسد خون نمیآمد، فکر میکنم که زخم خشک شده بود. خرمگسی خود را به آن زخم چسبانیده بود که متوجه آمدن من نشد.
میپرسید که آیا شمشیر و یا چیزهایی ازاین قبیل در آنجا دیدم؟
نه آقا، هیچ چیز، فقط یک ریسمان پیدا کردم که کنار ریشه درخت آزاد افتاده بود. اما علاوه بر آن ریسمان شانهای نیز پیدا کردم. همینها و بس، ظاهراَ میبایستی که پیش از قتل نزاعی شده باشد زیرا علفها و ساقههای خیزران اطراف همه شکسته و خورد شده بود.
آیا اسبی در آن جا بود؟
نه آقا، مشکل است که آدم آنجا داخل شود. دیگر اسب جای خود را دارد.
***
شهادت راهب بودایی مسافری که در کلانتری از او بازپرسی شده بود
وقتش؟ نزدیک ظهر دیروز بود؟ آن مرد نگونبخت از سکییاما به یاماشیتا میرفت. وی پیاده رهسپار بود و زنی اسبسوار به همراه داشت که حالا میفهمم زوجهاش بوده است. روسری آن زن فرو افتاده بود و چهرهاش را مخفی کرده بود. آنچه من توانستم از او ببینم رنگ لباسش بود که بنفش کمرنگ بود. اسبش کرند و یال قشنگی داشت و قد آن خانم؟ تقریباَ یک گزو نیم بود. چون راهبی بودایی هستم توجه زیادی به مشخصات او نکردم. باری آن مرد با شمشیر و تیر و کمان مسلح بود و میتوانم به یاد آورم که بیست عدد تیر در ترکش داشت.
هیچ فکر نمیکردم که وی به چنین سرنوشتی دچار میشود. به راستی زندگانی انسان همچون قطرهای شبنم که با شعاع نور محو شود فنا پذیر است. کلمات نمیتواند تاثراتم را شرح دهد.
***
شهادت پاسبانی که در کلانتری از او بازپرسی شده بود
مردی را که من بازداشت کردهام؟ او راهزن بدنام و رسوایی به نام تاجومارواست. وقتی او را بازداشت کردم روی پل آواتاگوجی از اسب به زمین افتاده و مینالید. وقت آن؟-شب گذشته بود. از برای توضیح بیشتر خوب است عرض کنم که من روز گذشته خواسته بودم او را دستگیر کنم ولی متأسفانه موفق به فرار شد. کیمونوی ابریشمی آبی سیری پوشیده بود و شمشیر بزرگ و سادهای به کمر بسته بود و همینطور که ملاحظه میفرمایید تیروکمانی نیز از جایی به دست آورده بود. میفرمایید که این تیر و کمان شبیه تیر و کمان مرد مقتول است؟ پس باید گفت که قاتل تاجومارو است. این کمان و نوار چرمیاش، این ترکش سیاه صیقل خورده، این هفده تیر با پر عقاب، فکر میکنم اینها تنها چیزهایی بود که آن مرد با خود داشت، بله آقا، اسب، ملاحظه میفرمایید اسب کرندی است که یالهای قشنگی دارد. آن را کمی پایینتر از پل کنار جاده در حال چرا پیدا کردم. دهنه درازش نیز آویزان بود. راستی که از اسب به زمین افتادنش قدرت پروردگار بود. در میان حرامیانی که در اطراف کیوتو پرسه میزنند تاجومارو از همه بیشتر زنها را اذیت کرده است. پاییز گذشته زنی که از زیارت معبد توریت به کوهستان باز می گشت و گویا برای دیدار اقوامش رفته بود با اتفاق دخترش کشته شد. گمان میرود که این کار را او کرده باشد و اگر این تبهکار آن مرد نگونبخت را به قتل رسانیده باشد نمیتوان حدس زد که چه بلایی به سر زنش آورده است. خوب است که جنابعالی به این نکته هم توجه فرمایید.
***
شهادت پیرزنی که در کلانتری از او بازپرسی شده بود
بله آقا، آن جسد مردی است که با دخترم ازدواج کرده بود. او از اهالی کیوتو نیست. وی یک سامورایی و از اهالی کوکوفو در ایالت واکاسا است. نام او کانازاوا نیست و تاکی هیتو است. بیستوشش سال دارد. وی اخلاق ملایمی داشت. یقین دارم کاری که دیگران را به خشم اندازد نکرده است. دختر من اسمش هاساکو است و نوزده سال دارد، وی دختری سرزنده و بازیگوش است. ولی یقین دارم که جز تاکیهیتو مردی دیگررا نمی شناخت. او جثهای کوچک و صورتی بیضی شکل و گندم گون دارد و در گوشه چشم چپش یک خال است.
دیروز تاکی هیتو به اتفاق دخترم به سمت واکاسا حرکت کرد. چه بخت بدی. همهچیز باید به این سرنوشت شوم ختم شود. چه بلایی به سر دخترم آمده است؟ باید از دست دادن دامادم را بپذیرم ولی سرنوشت دخترم مرا رنج می دهد. برای خدا هرچه از دستتان میآید بکنید و او را پیدا کنید. من از آن راهزن که اسمش تاجومارو یا هر چه دیگر باشد نفرت دارم. نه تنها دامادم، بلکه دخترم…
(سخنان آخرین او در بغض و اشک محو شد.)
***
اعترافات تاجومارو
آن مرد را من به قتل رساندم. ولی زن را نکشتم. به کجا رفته است؟ نمیدانم. آه یک دقیقه صبر کنید. شکنجه نمیتواند مرا به اعتراف چیزی که نمیدانم وادار کند. حالا که کار به اینجا کشیده است چیزی را از شما پنهان نمیدارم.
دیروز بعد از ظهر این دو نفر را دیدم. درست در همان وقت بادی وزید و حجاب زن را به کنار زد و من صورتش را به نگاهی دیدم. در همان لحظه نیز چهرهاش از نظرم پنهان شد. شاید به همین سبب چون بت ساتاوا در نظرم جلوه کرد. تصمیم گرفتم او را به چنگ آورم حتی اگر با کشتن مردش باشد، چرا؟ برای من آدم کشی آن اهمیتی را که شما بدان میدهید ندارد، وقتیکه زنی به چنگ افتاد، مردش در هر صورت باید کشته شود. برای قتل او از شمشیری که به کمر داشتم استفاده کردم. آیا تنها من هستم که آدم میکشم؟ شما هم مردم را با پول و قدرتتان میکشید. حتی گاهی آنان را به عنوان اینکه به خیر و صلاحشان است میکشید. درست است که خونی از آنها نمیریزد و اگرچه سالم به نظر میآیند، ولی در هر حال آنها را کشتهاید. مشکل بتوان گفت کدام یک از ما گناهکارتریم.
(تبسم استهزاآمیزی بر لبش راه یافت.)
ولی اگر میشد که زنی را بدون قتل مردش به دست آورد خیلی خوب بود. باری تصمیم گرفتم تا آن زن را به چنگ آورم. سخت کوشیدم تا مردش را نکشم، اما عملی کردن آن منظور در جاده یاماشیتا مشکل بود ولی بالاخره آنان را تطمیع کردم و با خود به کوهستان بردم.
این کار بسیار آسان بود. رفیق راهشان شدم. به آنها گفتم که در آن کوهستان دفینهای کهن سال وجود دارد و من آن دفینه را گشودهام و از آن مقدار زیادی شمشیر و آینه به دست آوردهام. شمشیرها و آینهها را در بیشهای که در پشت کوهستان قرار دارد مخفی ساختهام. حالا میخواهم آن اموال را به کسی که خواهان باشد بفروشم. میبینید که حرص چه چیز بدی است؟ آن مرد پیش از آن که خود بداند تحت تأثیر سخنهایم قرار گرفت و در مدتی کمتر از نیمساعت به اتفاق من به کوهستان راندند. چون به بیشه رسیدیم به ایشان گفتم که گنجینه در داخل بیشه و درخاک مدفون است.
خواهش کردم با من به درون بیشه بیاید و آن را ببیند. مرد مخالفتی نکرد، طمع کورش کرده بود. زن اظهار داشت که وی سوار بر اسب و در خارج به انتظار خواهد ماند. البته طبیعی بود که با دیدن آن بیشه انبوه چنین چیزی خواهد گفت. به راستی نقشهام همان طورکه فکر میکردم عملی شد با آن مرد داخل بیشه شدم و زن را در خارج گذاشتم.
این بیشه تا فاصلهای پر از خیزران بود و تقریباَ پنجاه گز آن طرفتر جای بازی بود که در آن درختان آزاد یافت میشد. برای اجرای نقشهام جای مناسبی بود. همانطور که راهم را از میان خیزرانها باز می کردم دروغ قابل قبولی ساختم که گنجینه را در پای درختان آزاد دفن کردهام. به شنیدن این حرف، او نیز راه خود را به طرف درختان آزاد که اینک دیده میشد باز کرد و پیش رفت. پس از اندکی از انبوه خیزرانها کاسته شد و ما به جایی رسیدیم که چند درخت آزاد در یک ردیف قرار داشت. چون بدانجا رسیدیم وی را ناگهان از پشت گرفتم. او مردی جنگ جو و شمشیربازی تعلیم یافته بود ولی من او را بدان گونه اغفال کردم و او دیگر نمیتوانست کاری کند. با شتاب او را به تنه درختی بستم. ریسمان از کجا آوردم؟ خدا را شکر که دزد هستم و باید آن را همیشه با خود داشته باشم چون هر لحظه ممکن است از دیواری بالا روم، البته از سرو صدا انداختن او نیز کار آسانی بود؛ دهانش را با برگ خیزران پر کردم.
چون از کار او فارغ شدم به نزد زن رفتم و از او خواهش کردم بیاید و شوهرش را ببیند. گفتم نمیدانم چرا ناگهانی حالش به هم خورده است. احتیاجی نیست بگویم که این حیله نیز به خوبی کارگر افتاد. زن در حالیکه سربندش را به کنار زده و دستش را به من داده بود به دل بیشه آمد. به مجرد دیدن شوهر دشنهی کوچکی بر کشید. هیچ زنی را بدان اندازه خشمگین ندیدهام. راستی اگر مواظب خود نمیبودم پهلویم را میشکافت. به عقب جهیدم ولی او پیوسته حمله میکرد. ممکن بود که مرا سخت زخمی کند و یا اصلاَ بکشد. ولی من تاجومارو هستم. دشنه کوچک او را با یک ضربه شمشیر از کفش بیرون کردم و به زمین انداختم. متهورترین زنها بدون داشتن اسلحه بیچارهاند. بالاخره توانستم که کام دل را بدون کشتن شوهرش به دست آورم.
بلی، بدون کشتن شوهرش. هیچ میل نداشتم که شوهرش را بکشم. میخواستم که از بیشه بگریزم و آن زن را که اشک میریخت در آنجا بگذارم، ولی دیدم که دیوانهوار به بازویم آویخت و با کلماتی شکسته گفت که از میان او شوهرش یکی باید بمیرد، میگفت، مرگ از ننگی که میان دو مرد گریبانگیرش شده بهتر است. با جملات بریده افزود که وی همسر آن مردی خواهد شد که از مبارزه پیروز بیرون آید. آنوقت میل شدیدی برای کشتن آن مرد در من به وجود آمد. (هیجان تأثرانگیز) یقین دارم که با گفتن این سخنان از شما سفاکتر به نظر میآیم، ولی شما سیمای آن زن را ندیدهاید، به خصوص دیدگان سوزان اورا درآن هنگام مشاهده نکردهاید. وقتی چشمان او را درچشمان خود دیدم میلی سراپایم را گرفت که ولو صاعقهای به سرم فرود آید او را به زنی درآورم.
میخواستم او را بگیرم… این آرزو سراپای وجودم را فرا گرفت. آنطور که شما فکر میکنید این تنها شهوت نبود؛ تا آن هنگام هیچ میلی جز شهوت نداشتم و به راستی میتوانستم که او را به گوشهای انداخته و به راه خود بروم. دیگر شمشیرم با این خون لکهدار نمیشد.
ولی از آن لحظه که به چشم او در آن بیشه تاریک نگریستم، مصمم شدم که آنجا را بدون کشتن آن مرد ترک نگویم. اما نمیخواستم برای قتل او بیانصافی کرده باشم. و از او خواستم تا با من مبارزه کند. (ریسمانی را که پای درخت آزاد یافتهاید همان ریسمانی است که من آنجا انداختم ) او از خشم میغرید، شمشیر سنگین خود را به دست گرفت و به سرعت خیال و بدون آنکه سخنی بگوید به من حمله ور شد. احتیاجی نیست که نتیجه مبارزه را بگویم، ضربه بیستوسومی… خواهش میکنم این را به یاد داشته باشید. هنوز از این مطلب حیرانم. تا کنون کسی در زیر آسمان بیش از بیست ضربه با من نجنگیده است.
(تبسم رضایتمندانهای بر صورتش نقش بست).
چون از پا درآمد به سوی زن دویدم و شمشیرم را که از خون رنگین شده بود پایین آوردم. ولی در کمال حیرت اورا نیافتم، او گریخته بود. به دنبال او در میان درختان آزاد گشتم. گوش دادم وی فقط صدای خرخر آن مرد که نزدیک به مرگ بود شنیده میشد.
شاید آنوقت که ما مشغول مبارزه بودیم از بیشه خارج شده بود تا کمک بخواهد. با این فکر متوجه شدم که مسئله مرگ و زندگی در بین است. سپس شمشیر و تیر و کمان آن مرد را دزدیدم و به سمت جاده کوهستانی گریختم. اسبشان را در حال چرا دیدم. صحبت از حوادث بعدی جز اتلاف وقت چیزی نیست. ولی پیش از آن که وارد شهر شوم شمشیر را دور انداختم. این همه اعترافات من است، حالا که میدانم مرا حلقآویز میکنید خواهش میکنم آخرین حد مجازات را برایم قایل شوید.
(حالت بیاعتنایی به خود گرفت.)
***
اعترافات زنی که به معبد شیمیزو آمده بود
مردی که کیمونوی آبی پوشیده بود پس از آن که به زور کام دل از من گرفت به شوهرم که به درخت بسته بود نگریست و با تمسخر خندید. آه که شوهرم میبایستی چهقدر ناراحت شده باشد. هرچه با رنج بیشتر به خود میپیچید، ریسمان بدنش را بیشتر میبرید. خود را فراموش کرده بودم و با فروتنی به سوی او دویدم. بهتر است بگویم که خواستم به سویش بدوم. چون راهزن در همان وقت به زمینم افکند، درست درآن لحظه برقی غیرقابل توصیف در دیدگان شوهرم به چشمم خورد. چیزی که به شرح نمیآید… نگاه او حتی حالا نیز مرا به لرزه میاندازد. نگاه آنی شوهرم در آن وقت که نمی توانست سخنی بگوید ازسراسر قلبش خبر داد. در برق چشم او نه خشم بود و نه اندوه. فقط نوری سرد و نگاهی پر از تنفر بود. آه که نگاه او بیشتر از ضربه راهزن به من اثر کرد. بدون آن بدانم فریادی کشیدم و بیهوش افتادم.
چون زمانی گذشت و به خود آمدم متوجه شدم که مرد آبی پوش رفته است. شوهرم را دیدم که هنوز به ساقه درخت آزاد بسته است، با زحمت از روی ساقههای خیزران برخاستم و در چهره او نگریستم. حالت چشمان او مانند پیش بود.
در پس تحقیر سردی که از نگاه او میبارید تنفر نهفته بود، آه، ننگ، اندوه، خشم… نمیدانم چگونه شرححال دل را بگویم. پا شدم و به سوی شوهر رفتم.
گفتم:«تاکی هیتو حالا که سرنوشت به این صورت درآمده است نمیتوانم با تو زندگی کنم. مصمم شدهام بمیرم… ولی تو نیز باید بمیری… تو شاهد ننگ من بودهای. نمیتوانم تو را زنده بگذارم.»
او هنوز با تحقیر و تنفر به من مینگریست. در حالی که دلم از سینه به در میشد به دنبال شمشیرش گشتم. ولی مثل اینکه شمشیرش را مرد راهزن برده بود… تیروکمانش هم نبود. ولی خوشبختانه، دشنهی کوچکم را که به زمین افتاده بود یافتم. آن را بالا بردم و بار دیگر گفتم:«اینک جانت را به من ده، من به دنبال تو روانم.» به شنیدن این سخنان لبان را به سختی به جنبش درآورد ولی چون دهانش پر از برگ خیزران بود صدایش به گوشم نرسید. ولی من با نگاهی سخنان او را فهمیدم. در حالیکه از من نفرت داشت دیدگانش به فریاد میگفت «بکش» نمیدانم هشیار بودم و یا مدهوش. دشنه را از روی کیمونوی بنفش او در سینهاش فرو بردم. میبایستی که بار دیگر بیهوش افتاده باشم. چون وقتی چشم گشودم، دم واپسین را کشیده بود؛ ولی هنوز در بند بود. دسته نوری از میان برگهای درختهای آزاد و ساقههای خیزران بر چهره پریده رنگش تابیده بود. نفسم بند آمده بود، وقتی بند از بدن بیجان او جدا میکردم… و چه به سرم آمد تاب گفتن ندارم. به هر حال یارای مردن نداشتم. دشنهی کوچک را به سینه فروبردم، خود را در دریاچه کنار کوهستان انداختم و کوشیدم به وسیلهای خود را تباه سازم، ولی توانایی پایان دادن به زندگی را نداشتم و اینک در ننگ زنده ماندهام. (تبسم حزنانگیزی صورتش را فراگرفت )… آنقدر بیارزش شدهام که حتی کوان تونهای نازک دل نیز مرا از خود راندهاند.
شوهرم را کشتهام، ناموسم را یک راهزن به باد داده است. چه کار کنم؟ من… من… (گریه به تدریج شدید شد.)
***
داستان مرد مقتول که روحش به وسیلهی واسطهای سخن میگوید
مرد راهزن پس از آن که از زن من کام دل گرفت نزدیک به او نشست و سخنان تسلیتآمیز گفت. معلوم بود که نمیتوانستم کلمهای ادا کنم. سراسر بدنم به درخت بسته بود. اما چند بار به او نگریستم و کوشیدم تا به او بگویم «این دزد را باور مکن» میخواستم مقصود خود را به او بفهمانم. ولی زن من غمگین روی خیزرانها نشسته بود و به زانوهایش مینگریست و از تمام ظواهر چنین بر میآمد که به مرد گوش میدهد. از حسادت رنج میبردم، و مرد راهزن به سخنان زیرکانه خود ادامه میداد و از نکتهای به نکتهی دیگر میرفت؛ تا بالاخره پیشنهاد جسورانه و بیشرمانهاش را بر زبان آورد و گفت:«حال که عفت تو لکهدار شده است با شوهرت سازشی نخواهی داشت. آیا میخواهی همسر من شوی؟ بدان که علت اصلی خشونت رفتارم با تو فقط عشق بوده است.» او صحبت میکرد و زن من مجذوب به او گوش میداد، بعد سرش را بلند کرد، هیچگاه او را به آن زیبایی ندیده بودم. حیف که به درخت بسته شده بودم.
زن زیبای من در پاسخ چه گفت؟ من در فضا گم شدهام ولی همیشه یاد پاسخ او مرا از خشم و حسادت میلرزاند. واقعاَ او گفت:«پس به هر جا میروی مرا با خود ببر.»
این پایان گناهش نیست؛ اگر همه این بود چنین عذاب نمیکشیدم. آنوقت که از بیشه بیرون میرفت دست در دست آن مرد راهزن انداخته بود؛ انگار که خواب باشد، بعد ناگهان با رنگ پریده برگشت و به من اشاره کرد و گفت:«او را بکش، او را بکش، نمیتوانم تا او زنده است با تو ازدواج کنم.» چنان مینمود که دیوانه شده است.
چندین بار فریاد زد:«او را بکش، اورا بکش.» اکنون نیز آن سخنان تهدیدم میکند تا با سر در ژرفنای درههای تاریکی فرو افتم، آیا چنین سخنان نفرتانگیزی را کسی بر زبان آورده است؟ هیچگاه چنین سخنان لعنتی به گوش کسی رسیده است؟ ولو یکبار؟ (صدای ضجه و تحقیر). با شنیدن این کلمات رنگ ازصورت مرد راهزن پرید. زن من به فریاد میگفت:«او را بکش.» و خود را به بازوان او آویخت. مرد راهزن نگاهی سخت به او کرد و بی آنکه چیزی در پذیرش و یا رد خواهش او بگوید… هنوز فرصت شنیدن سخنان مرد راهزن را نداشتم که زن را در میان خیزرانها به طرفی افکند (باز فریادی از تحقیر به گوش رسید). و به آرامی در حالیکه دستان را به هم گره زده بود به من نگاه کرد و گفت:« با او چه خواهی کرد؟ میخواهی زنده بماند یا بمیرد؟ تو فقط بایستی سر تکان بدهی، آیا او را بکشم؟» برای همین سخنها هم باشد تباهکاریهایش را میبخشم.
آنگاه که من در حال تردید بودم، زنم فریادی کشید و به سوی بیشه فرار کرد. مرد راهزن به دنبالش دوید ولی نتوانست حتی آستین او را بگیرد. او پس از فرار زنم نزد من آمد و شمشیر و تیروکمانم را برداشت و یکی از بندهایم را برید. من نجوای او را به یاد دارم که میگفت:«سرنوشت من بعد از این است» و سپس از بیشه خارج شد.
سپس همه چیز در سکوت فرو رفت. نه، شنیدم که کسی گریه میکند. بندهای خود را باز کردم و وقتی با دقت گوش کردم دیدم که آوای گریهی خودم است. (سکوت ممتد) بدن فرسودهی خود را از روی ریشه درختها بلند کردم. دشنهی کوچک زنم که به زمین افتاده بود درمقابل من قرار داشت. آن را بالا بردم و در سینه فرو کردم. موج خون تا دهانم رسید. ولی دردی احساس نکردم. آنگاه که سینهام را سردی فرا گرفت همه چیز چون ساکنان گورستان خاموش شد. چه سکوت ژرفی. حتی صدایی از پرندههای در پرواز هم به گوش نمیرسید. فقط چند شعاع نور بالای درختهای آزاد افتاده بود. این نور به تدریج از روشنی افتاد و درختهای آزاد از نظر محو شد. در آنجا افتاده بودم و سکوت عمیقی احاطهام کرده بود.
پس از آن کسی به کنارم خزید. کوشیدم تا او را ببینم. ولی تاریکی اطراف من انبوهتر شده بود. کسی، کسی، با دستان نامریی خود دشنه را آهسته از سینهام بیرون کشید. بار دیگر خون به سوی دهانم جریان یافت و برای همیشه در تاریکی فضا فرو رفتم.
نویسنده: ریونوسوکه آکوتاگاوا (Ryunosuke Akutagawa)
مترجم: امیر فریدون گرکانی