اخبار عمومی

دارکوب‌ها

دارکوب‌هایی از آن نوع که به‌شان «دم سفید» می‌گویند از خیلی وقت پیش اسباب دردسرمان شده بودند. اول عده‌شان چندان زیاد نبود. اما بهار که شد همین که جوجه‌ها سر از تخم درآوردند و نوک‌شان آن‌قدری قوت گرفت که بشود به دارودرخت کوبید صبح‌ها آن‌چنان هیاهویی به راه می‌انداختند که دیگر هیچ کس تو خانه نمی‌توانست چشم برهم بگذارد.
لانه‌ی دارکوب‌ها توی چنار خشکی بود که مثل دیرک کشتی وسط حیاط راست ایستاده بود و مامان عقیده داشت که تنها راه عاقلانه برای نجات از شر دارکوب‌ها انداختن این چنار است. اما باباجانم دو پاش را تویک کفش کرده و می‌گفت حاضر است ببیند که حزب جمهوری خواه تا قیام قیامت در انتخابات پیروز می‌شود به شرطی که این چنار وسط حیاط باقی بماند!
از وقتی که من یادم می‌آمد همیشه‌ی خدا باباجانم را می‌دیدم که به این درخت ور می‌رود: شاخه‌های خشکیده‌اش را اره می‌کند و دور سوراخ‌هایی که دارکوب‌ها درست می‌کنند نقش و نگار می‌اندازد! اما مدت‌ها بود که درخت به کلی خشک شده بود. حتا دیگر یک شاخه هم برایش باقی نمانده بود، و تنه‌اش مثل تیر تلفن راست و سیخ فرو رفته بود تو هوا.
دارکوب‌ها کله‌ی این درخت لانه ساخته، به طور پیچاپیچ آن‌قدر سوراخ‌سوراخش کرده بودند که دیگر تعداد سوراخ‌ها را امکان نداشت آدم بتواند بشمرد. کاکا هن سم می‌گفت که اوایل تابستان یک دفعه این سوراخ‌ها را شمرده و دیده که به چهل تا پنجاه تا سر می‌زند.
وقتی جوجه دارکوب‌ها از تخم درآمدند، هروقت آدم به نوک درخت نگاه می‌کرد می‌دید یک دسته‌ی ده دوازده‌تایی با کمال حرارت مشغول فعالیتند و به دوروبر درخت نوک می‌زنند. منتها اول صبح که آفتاب می‌خوست درآید، دیگر وحشتناک بود! چون‌که همه‌ی دارکوب‌ها دسته جمعی مشغول فعالیت می‌شدند و همه با هم شروع می‌کردند به نوک‌باران کردن درخت خشکیده. بابا می‌گفت عده‌شان به سی تا می‌رسد. این کار دسته‌جمعی گاهی تا ساعت هفت صبح ادامه داشت.
کاکاهن‌سم به باباجانم گفت:
آقا موریس! من می‌تونم یک قرابین از یه نفر امانت بگیرم که تو یه چشم به هم زدن قال همه‌ی دارکوب‌ها را بکنیم.
اگه یه پر از این دارکوب‌ها را روزمین بیندازی، حقتو کف دستت می‌ذارم. این کار درست مثل اونه که کلانتر محلو کشته باشی! فهمیدی؟ به خدا تموم عمر می‌ندازمت تو زندون بپوسی!
کاکا دستپاچه شد و گفت:
آخ، توروبه خدا آقا موریس! من تا به همچی مجزاتی رو ندارم.
تق وتوقی که دارکوب‌ها از درخت خشکیده درمی‌آوردند روزبه‌روز بیش‌تر می‌شد.
روزها بلند می‌شد و معنی این کار آن بود که از آن پس دارکوب‌ها هم صبح‌ها کارشان را زودتر آغاز می‌کردند. باباجانم تخمین می‌زد که کار دارکوب‌ها از سه‌ونیم بعد از نصف شب شروع می‌شود.
کاکاهن‌سم می‌گفت:
اگه دست من بود دارکوب‌ها را می‌پروندم و درختم می‌نداختم تا دیگه نتونن قشقرق راه بندازن.
کاکا! بهتره عوض هر کار دیگه جلو زبون درازتو بگیری! اگه کم‌ترین بلایی سر کوچیک‌ترین جوجه‌ی دارکوبام یا درخت چنارم بیاری من هم بلایی به سرت می‌آرم که دیگه تا عمر داری حسرت دیدن یه دارکوب دم سفید به جیگرت بمونه!
در طول روز هیچ کس به دارکوب‌ها توجهی نداشت. آن‌ها برای خودشان این‌وروآن‌ور می‌پریدند تا چیزی پیدا کنند و بخورند، یا یک گوشه کپه مرگ‌شان را بگذارند و راحت کنند. اگر هم یکی از آن‌ها اتفاقاً تق‌وتوق بی‌مصرفی راه می‌انداخت و تک مضرابی می‌زد دارکوب‌های دیگر در کارش شرکت نمی‌کردند انگار اجبار داشتند که فقط صبح‌ها کار را به طور دسته جمعی انجام بدهند.
باباجانم می‌گفت از این که ببیند یک دارکوب دارد تک و تنها به درخت نوک می‌زند خیلی کیفور می‌شود.
مامان چیز عمده‌ای نمی‌گفت جز این‌که گاهی بابام را تهدید می‌کرد اگر برای جلوگیری از این تق‌وتوق سرسام‌آوری که کله‌ی سحر همه‌ی اهل خانه را از خواب بیدار می‌کند نقشه‌ای نریزد می‌دهد درخت را از ریشه بیندازند.
یک روز صبح یک ساعت پیش از طلوع آفتاب چنان تق‌وتوقی از سر چنار بلند شد که اول خودمان هم باورمان نمی‌شد. درست مثل این بود که چهل پنجاه نفر دارند با چکش به درودیوار خانه می‌کوبند. مامان کبریتی کشید و به ساعت روی بخاری نگاه کرد: سه بعد از نصف شب بود. بابام بلند شد و جلدی شلوار و کفشش را پوشید رفت روایوان پشت خانه فانوس را برداشت و روشن کرد. بعد به حیاط رفت و هن‌سم را صدا زد. هن‌سم همیشه در انبار کاه پشت هیزم‌دانی می‌خوابید.
بابام داد زد:
کاکا! فوری لباستو بپوش بیا تو حیاط! این دارکوبای لعنتی نمی‌ذارن چشم‌مون هم بیاد. زود بیا بریم پای درخت هرجور شده باید یه فکری بکنیم که صدای این‌ها بند بیاد!
من از رختخوابم آمدم بیرون و از پنجره رفتم تو نخ‌شان… درخت خشکیده تا پنجره ده قدم بیش‌تر فاصله نداشت و من در نور فانوس همه چیز را خوب می‌دیدم.
هن‌سم خواب آلود وخمیازه کشان دنبال بابم پاهاش را به زمین می‌کشید و راه می‌آمد.
بابام گفت:
هرطور شده باس یه کاری بکنیم که خفقون بگیرن.
هن‌سم به درخت تکیه داد خمیازه‌ای کشید و گفت:
ارباب موریس! چه فکری برا خفه کردن صدای اینا کرده‌ین؟
بابا جانم گفت:
بایس بری بالای درخت. شاید از تق‌وتوقشون دست وردارن.
چی ارباب موریس؟ فرمودین کجا برم؟ بالای این درخت؟
بابا گفت:
پس چی؟ زود برو بالا. دلم می‌خواد دست کم تا صبح نشده یک چرت دیگه بخوابم.
هن‌سم پس‌پسکی رفت و با دقت به نوک درخت که در تاریکی محو شده بود نگاه کرد نور فانوس تا نصف آن را روشن می‌کرد و از پایین هیچ کس نمی‌توانست دارکوب‌ها را ببیند. اما صدای سوراخ کردن درخت را می‌شنیدیم و گاهی هم تکه‌های ریزودرشت چوب و پوست خشک درخت از آن بالا پایین می‌افتاد.
هن‌سم با اعتراض گفت:
من نمی‌تونم برم اون بالا. من اصلاً بلد نیستم از یه درخت بی شاخه بالا برم. آخه آدم یه وجب که بالا بره دو وجب لیز می‌خوره می‌آد پایین. شاخه که نداره آدم به‌اش بچسبه.
بابام گفت:
فکرشم نکن! همین قد که خودتو به سوراخای اونا برسونی، دیگه مثل آب خوردن می‌تونی شست پاتو بذاری تو سوراخ‌ها و بری بالا.
بابام هن‌سم را به طرف درخت هول داد و هن‌سم دو دستی درخت را بغل زد. انگاری می خواست کلفتی تنه‌اش را اندازه بگیرد. مدتی درخت در بغل ایستاد و ناله کرد، بعد کمی عقب رفت و گفت:
ارباب موریس! من تا حالا از این کارها نکرده‌م. خیلی می‌ترسم.
دوباره تو تاریکی به سر درخت نگاه کرد. ما به خوبی صدای دارکوب‌ها را که داشتند با تمام قوت با درخت کلنجار می‌رفتند می‌شنیدیم. آن‌ها با چنان شدتی مشغول سوراخ کردن درخت بودند که نه تنها خود درخت بلکه شیشه‌ی پنجره‌ها هم می‌لرزید!
بابام دومرتبه کاکا را هل داد و مجبورش کرد که از درخت بالا برود. کاکا پس از آن‌که مقداری بالا رفت، دیگر مثل سنجاب خودش را بالا کشید. بعد از آن دیگر من نتوانستم چیزی ببینم. چون همین‌که کاکا ناپدید شد بابام هم فانوس را خاموش کرد و با خودش گفت:
بی فانوس تو تاریکی بهتر می‌تونه ببینه.
یک دقیقه بعد همه‌ی صداها خوابید، انگار دارکوب‌ها یکهو مرگ‌شان زد.
بابام داد کشید:
هن‌سم! آن بالا چی کار می‌کنی؟
جوابی نرسید. من و بابام گوش‌های‌مان را تیز کردیم و صدای هن‌سم را شنیدیم که آن بالا مثل سگ نفس نفس می‌زد.
بابام دوباره داد زد:
کاکا! چی کار داری می‌کنی؟
و به جای جواب مقداری پوست خشک درخت رو سر بابام ریخت. آن‌وقت پس از مدتی صدای هن‌سم بلند شد:
ارباب موریس! شما را به خدا یه کاری بکنین. نجاتم بدین.
مگه چیه؟
این دارکوب‌ها خیال می‌کنن من درختم. دارن سوراخم می‌کنن. ارباب موریس! مگر نمی‌شنوین چه جور دارن سوراخم می‌کنن؟
بابام گفت:
من هیچ صدایی نمی‌شنوم. نذار جوشیت کنن. زیادم به‌شون محل نذار. خوب خودتو قرص نیگردار و یه ذره‌ی دیگه بترسون‌شون. از وقتی بالا رفته‌ای سروصداشون کم شده.
کاکا گفت:
ارباب موریس! واسه اینه که دارن عوض درخت کله‌مو سوراخ می‌کنن. من که نمی‌تونم هم اونارو پس بزنم هم خودمو قرص نیگردارم!
بابام گفت:
محل سگم به‌شون نده؛ تو کارخودتو بکن، احتمال داره خفقون بگیرن!
وااای! دارن پس کله‌مو سوراخ می‌کنن!
بابام گفت:
چه مهملات بی‌ربطی می‌گی! تو تموم عمرم نشنیدم که دارکوب کله‌ی آدمو سوراخ کنه.
رفت کنج حیاط، بعد به طرف ایوان پشت خانه راه افتاد و گفت:
باریک‌الله کاکا! هر طوری بود صداشونو خفه کردی! یه خورده‌ی دیگه هم اون‌جا بشین و مواظب باش سروصدا راه نیندازن تا من یه چرت دیگه بزنم.
دادوفریاد هن‌سم بلند شد:
ارباب موریس! کجا رفتی ارباب موریس؟ منو تک و تنها کله‌ی این درخت ول نکنین! منو این‌جا با این دارکوب‌های لامس‌سب قال نذارین!
بابام آمد تو اتاق و من تو تاریکی صدای کفش‌هاش را که کنار تختخواب رو زمین انداخت شنیدم. هن‌سم سر چنار ناله می‌کرد. من تا مدت‌ها صداش را می‌شنیدم… و بعد همه چیز از صدا افتاد.
بابام تو جاش دراز شد و لحاف را کشید سرش.
همین که هوا روشن شد، من از تختخوابم بیرون پریدم آمدم جلو پنجره. کاکا هنوز سر درخت بود. طوری به درخت چسبیده بود که آدم خیال می‌کرد که الان است که بیفتد. همین موقع صدای بلند شدن بابام و لباس پوشیدنش را شنیدم. من هم تندی لباس‌هام را پوشیدم و دنبالش دویدم تو حیاط.
وقتی آمدیم زیر درخت هن‌سم را دیدیم که با دست‌ها و پاها خودش را به درخت چسبانده و درست مثل آدمک سرجالیز آن بالا آویزان شده است. خودش را با شست پای راستش که تو یکی از سوراخ‌های درخت کرده بود نگه می‌داشت.
از همه خنده دارتر نشستن دارکوب‌ها رو کاکا بود: چندتا رو کله و شانه‌اش و بقیه رو دست و پاش نشسته بودند. روهم رفته بیست تا سی دارکوب به بدنش آویزان شده بودند.
یک‌دفعه یکی از دارکوب‌ها بیدار شد و با صدای بلند جیغ کشید. این جیغ بقیه دارکوب‌ها را هم بیدار کرد و آن‌وقت همگی مشغول تک زدن کاکا شدند. فکر می‌کنم از خستگی خواب‌شان برده بود و بیدار که شدند دومرتبه به یاد کاکا افتادند!
هن‌سم یه دفعه از خواب پرید و فریاد کشید:
ارباب موریس! ارباب موریس! ارباب موریس! کجا هستین؟
من و بابام به درخت نزدیک شدیم و به نوک آن نگاه کردیم. دارکوب‌ها دوروبر کاکا می‌پریدند. انگار می‌خواستند جاهای خوشمزه‌ترش را پیدا کنند.
کاکا دستش را دور سرش تکان داد تا آن‌ها را براند. دارکوب‌ها دور شدند اما دوباره با حرارت بیش‌تری به‌اش حمله کردند.
بابام گفت:
بیا پایین هن‌سم؛ من دیگه سیرخواب شدم!
هن‌سم از آن بالا به ما نگاه کرد. بعد با یک دستش پرنده‌ها را کیش داد و در همان حال شست پاش را از سوراخی که گذاشته بود درآورد و با تانی شروع کرد به پایین آمدن. میان راه گاهی مجبور می‌شد توقف کند و دارکوب‌ها را کیش بدهد.
وقتی که پاش به زمین رسید بدنش سست شد و مثل یک کیسه گونی که تا نصفه‌اش سیب‌زمینی کرده باشند رو زمین پهن شد.
بابام زیر بغلش را گرفت کمکش کرد که بلند شود و گفت:
چه هیکل وارفته‌ای داری هن‌سم!
هن‌سم یک دقیقه با چشم‌های بی‌حال وارفته من و بابام را برانداز کرد، اما هیچی نگفت. از خستگی نای حرف زدن نداشت.
سروکله‌ی مامانم هم از گوشه‌ی حیاط پیدا شد. دارکوب‌ها دور سر ما پرواز می‌کردند، انگار دل‌شان نمی‌آمد از هن‌سم دست بکشند. در این بین یک دارکوب نر پیر و درشت، با دم سفید و درازش، جسارت به خرج داد و یک راست پایین آمد نشست رو سر کاکا و مشغول نوک زدن شد. هن‌سم چنان زوزه‌ای کشید که صداش را تمام شهر شنیدند.
مامان فریاد زد:
ای خدای عادل مهربون! کله‌ی کاکا رو نیگاه کنین!
ما آن‌قدر سرمان به پایین آمدن هن‌سم از درخت گرم بود که اصلاً توجهی به سرووضع و هیکلش نداشتیم. لباسش تمام تیکه پاره شده بود و از آن فقط یک تور سوراخ سوراخ باقی مانده بود. اما اوضاع کله‌اش بدتر از همه بود: پنج شش جای سر کاکا به کل تاس شده بود-درست مثل سوراخ‌های سر درخت-، و به قدرت خدا یک دانه مو هم تو این کچلی‌ها دیده نمی‌شد.
بابام دور هن‌سم چرخی زد و سرتاپاش را برانداز کرد. بعد جلو آمد و با دستش کچلی‌های سر کاکا را معاینه کرد و گفت:
باید حیوونارو از خودت کیش می‌دادی، نه این‌که اون بالا چرت بزنی! همه‌ش تقصیر خودته: اگه کارتو ول نمی‌کردی و سر درخت کپه‌ی مرگتو نمی‌ذاشتی همچی بلایی سرت نمی‌اومد. من که تو رو واسه‌ی کپیدن او بالا نفرستاده بودم!
کاکا دستش را تکان داد و گفت:
شما که به‌ام نگفتین خوابیدن قدغنه ارباب موریس! فقط گفتین برم بالا شاید دارکوبا منو که ببینن بیش‌تر از این‌ها تاق‌وتوق راه نیندازن.
بابام برگشت به مامان نگاه کرد. آن‌ها به هم هیچی نگفتن. مامان به طرف آشپزخانه راه افتاد و ماهم دنبالش. از دیوار صدا درآمد که از مامان درنیامد. بدون هیچ حرفی بشقاب‌ها را جلومان گذاشت و اول از همه کمی سوسیس و مخلفات دیگر تو بشقاب من ریخت.
نویسنده: ارسکین کالدول (Erskine Caldwell)
مترجم: احمد شاملو
۱۹۰۳-۱۹۷۸
برگرفته از کتاب: «قصه‌های بابام»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا