اخبار عمومی

داستان کوتاه – ناتاشا

ناتاشا توی راه پله همسایه روبروی اتاق شان بارون ولف را دید که نرده ها را گرفته بود و نفس نفس زنان از پله های چوبی بالا می آمد و ازلای دندان هایش آرام سوت می زد.
– با این عجله کجا می روی ناتاشا؟
– می روم داروخانه بدهم نسخه بابا را بپیچند. همین الان دکتر رفت. بابا حالش بهتره.
– راستی؟ خوش خبر باشی.
ناتاشا با عجله از پله ها پایین دوید. کلاه سرش نبود و بارانی اش خش خش می کرد. ولف از روی نرده خم شد و ناتاشا را نگاه کرد. یک لحظه چشمش به فرق سر دخترانه اش افتاد. همان طور سوت زنان تا طبقه آخر رفت. کیف خیس اش را روی تخت انداخت و سرحوصله دست هایش را شست و خشک کرد.
بعد دم در در اتاق خرنوف پیر رفت و در زد. خرنوف و دخترش توی اتاق آن طرف راهرو زندگی می کردند. ناتاشا روی کاناپه می خوابید. فنرهای درب و داغان کاناپه از روکش مخمل گل و گشاد آن بیرون زده بودند. توی اتاق شان یک میز رنگ نزده هم بود که روی آن روزنامه هایی پر از لکه های جوهر پخش و پلا بود. خرنوف پیرمردی ریزنقش بود که لباس خواب بلندش تا مچ پایش می رسید.. قبل از این که سر تراشیده ولف توی درگاه اتاق ظاهر شود با عجله توی تخت خزید و ملحفه را روی خودش کشید.
– بیا. چه خوب شد آمدی. بیا تو.
پیرمرد به سختی نفس می کشید و در کمد پا تختی اش نیمه باز بود.
بارون ولف همان طور که کنار تخت می نشست و روی زانوهایش می زد گفت: شنیدم که دیگر تقریبا خوب خوب شده اید الکسی ایوانیچ.
خرنوف دست زرد و خیس اش را دراز کرد و سرش را تکان داد: نمی دانم شما چی شنیده اید اما من شک ندارم که فردا می میرم.
با لب هایش صدای پف بلندی درآورد.
ولف با قاطعیت حرفش را قطع کرد: امکان ندارد.
و از جیب پشتش جعبه سیگار نقره ای بزرگی درآورد: اشکالی ندارد سیگار بکشم؟
مدتی طولانی با فندکش ور رفت و صدای چرخ دنده آن را در آورد. خرنوف چشم هایش را نازک کرد. پلک هایش مثل پره های انگشت قورباغه به آبی می زد. چانه برآمده اش پر از تاول های خاکستری بود. بدون این که چشم هایش را کامل باز کند گفت: همین طور می شود. دوتا پسرهام را کشتند و من و ناتاشا را از وطن مان بیرون کردند. حالا هم دارم تو دیار غربت می میرم. احمقانه است که چه طور همه چیز…
ولف با صدای بلند و واضحی شروع به حرف زدن کرد. گفت که چه طور خرنوف خدا را شکر حالا حالا ها زنده می ماند و تا بهار اوضاع روسیه روبه راه می شود و همگی برمی گردند سر خانه و زندگی شان. و بعد ماجرایی از گذشته های خودش تعریف کرد. گفت: آن موقع ها که توی کنگو این ور و آنور می رفتم…
همان طور که حرف می زد هیکل گنده و یقورش آرام تکان تکان می خورد.
– هی.. این جا کجا کنگو کجا. آلکسی ایوانیچ عزیز. یک طبیعت وحشی ای داشت که …یک دهکده ای وسط جنگل تصور کنید که زن ها با پستان های گنده لخت می گردند و جوی آبی به سیاهی بره قره کل از وسط کلبه هاش رد می شود. بعد زیر یک درخت تناور – درخت کیروکو- پرتقال هایی اندازه توپ های لاستیکی روی زمین ریخته و شب ها از توی تنه درخت صدایی درمی آید مثل صدای دریا. من داشتم با رئیس قبیله گپ می زدم. مترجم مان یک مهندس بلژیکی بود که او هم پسر کنجکاوی بود. قسم می خورد که سال ۱۸۹۵ توی مرداب های اطراف تانگانیکا یک ایچتیوسور دیده بوده. رئیس قبیله بدنش را با لاجورد رنگ کرده بود و به همه جاش حلقه آویزون کرده بود. چاق و چله بود و شکم قلنبه. بعدش این طور شد…
ولف با شور و شوق داستانش را تعریف می کرد و به سر تراشیده اش دست می کشید. مدتی بعد خرنوف بی تفاوت گفت: ناتاشا برگشت.
ولف بلافاصله سرخ شد و نگاهی به دور و برش انداخت. چند لحظه بعد از دور صدای قفل در ورودی آمد و بعد صدای قژوقژ پله ها. ناتاشا با چشم هایی درخشان وارد اتاق شد.
– حالت چطوره بابا؟
ولف از جایش بلند شد و با لحنی مصنوعی گفت: پدرت کاملا خوبه. نمی دانم چرا هنوز توی تخت مانده. داشتم براش ماجرای یک جادوگر افریقایی را می گفتم.
ناتاشا به پدرش نگاه کرد و بسته دواها را باز کرد.
آرام گفت: باران می آید هوای وحشتناکیه.
بلافاصله همگی از پنجره به بیرون نگاه کردند، همان طور که معمولا وقتی کسی از هوا حرف می زند همه ناخودآگاه نگاهی به بیرون می اندازند. رگ آبی گردن خرنوف منقبض شد. بعد دوباره سرش را روی بالش پرت کرد. ناتاشا با قیافه ای جدی قطره های دوا را می شمرد و حواسش به ساعت بود. قطره های باران روی موهای نرم و صافش می درخشیدند و زیر چشم هایش حلقه سیاه ای افتاده بود که صورتش را دوست داشتنی تر می کرد.
ولف به اتاقش برگشت و مدتی طولانی با لبخندی مضطرب و خوش حال قدم زد. گاهی خودش را روی مبل و گاه روی تخت پرت می کرد. بعد ناگهان پنجره را باز کرد و توی تاریکی به حیاط و باران تند خیره شد. بلاخره یک شانه اش را با حالتی متشنج بالا انداخت و کلاه سبزش را سرش گذاشت و بیرون رفت.
خرنوف پیر که قوز کرده روی کاناپه نشسته بود و منتظر بود که ناتاشا تختش را برای خواب شب آماده کند آرام و بی تفاوت گفت: ولف رفت بیرون شام بخورد.
بعد آهی کشید و پتو را محکم تر دور خودش پیچید.
ناتاشا گفت: تخت حاضره. بیا دراز بکش بابا.
دورتادورشان شب شهر را فرا گرفته بود. خیابان ها تاریک بودند و چترها مثل گنبدهای خیس توی نور چراغ ها می درخشیدند. نور ویترین مغازه ها روی آسفالت خیس خیابان منعکس می شد. باران یک سر می بارید و شب تاریک تر می شد. فاحشه های لاغرو قد بلند آهسته توی تقاطع های شلوغ بالا و پایین می رفتند و نور چراغ توی چشم هاشان برق می زد. آن دورها یک تابلو تبلیغاتی روشن و خاموش می شد و مثل چرخ درخشانی می چرخید.
تا آخر شب تب خرنوف زیاد شد. جیوه دما سنج از نردبان قرمز توی آن بالا می رفت و تب تند خرنوف را نشان می داد. دائم زیر لب غروغر می کرد و هذیان می گفت و لبش را گاز می گرفت و سرش را آرام تکان می داد. بالاخره خوابش برد. ناتاشا جلو نور کم رنگ شمع لباسش را در آورد و تصویر مبهم خودش را توی شیشه تیره پنجره نگاه کرد. گردنش باریک و تنش لاغربود و گیس سیاه اش روی ترقوه اش افتاده بود. همان طور آرام و سست ایستاده بود. ناگهان به نظرش رسید که اتاق و همه چیزهای توی آن تکان می خورند. کاناپه، میز پر از ته سیگار، تخت که پیرمرد خیس از عرق با دهن باز و بینی نوک تیزش ناراحت روی آن خوابیده بود، همه مثل کشتی توی شب این ور و آن ور می رفتند. ناتاشا آهی کشید و دستش را روی شانه لخت گرمش گذاشت و تلوتلوخوران خودش را روی کاناپه انداخت. بعد با لبخند ملایمی خم شد و جوراب های وصله خورده اش را پایین کشید. یک بار دیگر احساس کرد اتاق بالاوپایین می رود و گرمای نفس کسی به پشت گردنش می خورد. چشم های سیاه باریکش را که سفیدی اش آبی می زد کاملا باز کرد. حشره ای پاییزی اندازه نخود سیاه دور چراغ چرخید و به دیوار خورد. ناتاشا زیر پتو خزید. گرمای دست و پاهای خودش را احساس می کرد، انگار یک نفر دیگر کنارش خوابیده باشد. حال نداشت بلند شود و شمع را توی آب خاموش کند. ناخودآگاه زانوهایش را به هم فشارداد و چشم هایش را بست. خونوف خرناس بلندی کشید و توی خواب یک بازویش را بلند کرد. بازویش خود به خود مثل بازوی مرده پایین افتاد. ناتاشا نیم خیز شد و به طرف شمع فوت کرد. دایره هایی رنگی جلو چشمش می چرخیدند.
سرش را توی بالش فرو کرد و خندید: چه احساس خوبی دارم.
پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود و به نظرش خیلی خیلی کوچک شده بود. خیالاتش مثل جرقه های آتش آرام پخش می شدند و ناپدید می شدند. تازه خوابش برده بود که فریاد بلند دیوانه واری توی اتاق پیچید.
– بابا چی شده؟
کورمال کورمال به طرف میز رفت و شمع را روشن کرد.
خرنوف روی تخت نشسته بود و و نفس نفس می زد و با انگشت هایش یقه بلوزش را محکم می کشید. چند دقیقه قبل از خواب پریده بود و از ترس فلج شده بود. به نظرش رسیده بود که شماره های شب رنگ ساعت روی صندلی دایره سر لوله تفنگی است که به طرفش نشانه گرفته اند. جرات نمی کرد جم بخورد و بی حرکت منتظر صدای شلیک مانده بود. تا این که از ترس بی خود شد و جیغ کشید. حالا داشت به دخترش نگاه می کرد و تندتند پلک می زد و لبخند می زد.
– بابا آرام باش چیزی نیست.
ناتاشا پا برهنه با عجله به طرف پدرش دوید و بالش او را صاف کرد و دستی به پیشانی اش که از عرق سرد و چسبناک شده بود کشید. خرنوف آه بلندی کشید. هنوز از ترس می لرزید. به طرف دیوار چرخید و آرام گفت: همه شون. و من هم …کابوسه… نه تو نباید…
بالاخره به خواب عمیقی فرو رفت. ناتاشا دوباره دراز کشید. کاناپه انگار از قبل ناراحت تر بود و فنرهایش توی پک و پهلو و شانه هایش فرو می رفتند. یادش نمی آمد که چه خوابی دیده بود اما هنوز گرمای آن را احساس می کرد. بالاخره آن قدر این پهلوآن پهلو شد تا دوباره خوابش برد و دنباله همان رویای شیرین قبلی را دید.
بعد دم صبح دوباره بیدار شد. پدرش صدایش می زد.
– ناتاشا حالم بده. یه کم آب بهم بده.
ناتاشا تلو تلو خوران به طرف دستشویی رفت و صدای آب توی لگن لعابی بلند شد. نور دم صبح خوابش را سبک کرده بود. خرنوف باسروصدا چند جرعه بزرگ آب خورد و گفت: ‌خیلی وحشتناکه اگر دیگر هیچ وقت برنگردم.
– بگیر بخواب بابا. سعی کن یک کم دیگه بخوابی.
ناتاشا پیراهن کلفتش را تنش کرد و پایین تخت پدرش نشست. خرنوف چندبار دیگر تکرار کرد: وحشتناکه.
بعد لبخند ترسناکی زد:
– ناتاشا اغلب خواب می بینم که توی ده مان قدم می زنم. یادت می آد، کنار رودخانه نزدیک چوب بری؟ راه رفتن توی خواب سخته. می دانی که همه جا پر از خاک اره و شن است. پاهام فرو می رود تو خاک اره و قلقلک می شه. یادته یک بار با هم رفتیم خارج؟
اخم کرد، سعی می کرد رشته کلام از دستش در نرود.
ناتاشا با تمام جزییات یادش آمد که پدرش آن روزها چه شکلی بود، ریش کوتاه روشن و دستکش جیر خاکستری و کلاه سفری چهارخانه او را به یاد آورد و ناگهان احساس کرد که زیر گریه خواهد زد. خرنوف با لحن سردی گفت: آره این جوریه.
و به تاریکی خیره شد.
– یک کم دیگه بخواب. آره بابا من همه چیز یادمه.
خرنوف با حالت عجیبی جرعه دیگری از آب سرکشید و صورتش را مالید و به بالشش تکیه داد. از توی حیاط صدای فریاد لرزان وشادی آمد.
روز بعد حدود ساعت یازده صبح ولف در اتاق خرنوف را زد. ظرف ها توی قفسه جرنگ و جرنگ کردند و خنده ناتاشا اتاق را پر کرد. بلافاصله ناتاشا از اتاق بیرون دوید و آرام در را پشت سرش بست.
– خیلی خوشحالم. بابا حالش امروز خیلی بهتره.
بلوز سفید و دامن کرمی تنش بود که روی پهلوهایش دکمه می خورد. چشم های باریکش از خوش حالی می درخشید. با عجله ادامه داد:
– دیشب حالش خیلی بد بود، چشم روی هم نگذاشت. حالا تبش کاملا قطع شده. بدنش خنک شده. حتا تصمیم گرفت از تخت بلند بشود. همین الان حمامش کردند.
ولف با لحن مشکوکی گفت: امروز آفتابیه. من نرفتم سرکار.
توی راهرو نیمه تاریک ایستاده بودند و به دیوار تکیه داده بودند و نمی دانستند که دیگر درباره چه حرف بزنند.
ولف ناگهان با جسارت جلو آمد و دست هایش را توی جیب های بزرگ شلوار چروک خورده اش فرو کرد و گفت: می دانی چیه ناتاشا؟ بیا با هم امروز برویم بیرون از شهر گردش. تا ساعت شش برمی گردیم. هان چی می گویی؟
ناتاشا ایستاده بود و یک شانه اش را به دیوار تکیه داده بود. کمی خودش را عقب کشید: چه طوری بابا را تنها بگذارم؟ حتا اگر …
ولف ناگهان با خوشحالی گفت: ناتاشا عزیزم. لطفا بی خیال باش. بابات امروز حالش خوبه. مگر نه؟ اگر یک وقت هم چیزی لازم داشته باشد خانم صاحبخانه همین دوروبر هاست.
ناتاشا آرام گفت: راست می گویی. من می روم بهش بگم.
دامنش چرخی خورد و داخل اتاق رفت.
خرنوف کامل لباس پوشیده بود و فقط یقه بلوزش را نبسته بود. بی حال کورمال کورمال روی میز دنبال چیزی می گشت.
– ناتاشا، دیروز یادت رفت روزنامه بخری.
ناتاشا مشغول دم کردن چایی روی اجاق الکلی شد.
– بابا می خواهم امروز برم گردش. ولف دعوتم کرد.
سفیدی چشم خرنوف که به آبی می زد پر از اشک شد و گفت: باشه عزیزم حتما برو. باور کن حالم امروز خیلی بهتره. اگر فقط این قدر ضعیف نشده بودم…
وقتی که ناتاشا رفت هنوز داشت کورمال کورمال دنبال چیزی می گشت. هن و هن کنان سعی کرد کاناپه را جابه جا کند. بعد زیرش را نگاه کرد. دمر روی زمین دراز کشید و همان طور ماند. سرش گیج می رفت و حالت تهوع داشت. با تلاش زیاد یواش از جایش بلند شد و تقلا کنان روی تختش رفت و دراز کشید. باز احساس کرد که از روی پلی رد می شود و صدای اره کردن تنه های زرد درخت ها را می شنود و پاهایش توی اعماق خاک اره فرو می روند و باد خنکی از روی رودخانه می وزد و سرتاپایش را خنک می کند.
– بله، توی تمام مسافرت هام، هی ناتاشا! بعضی وقت ها احساس خدایی می کردم. توی سیلان قصر سایه ها را دیدم و توی ماداگاسکار یک پرنده زمردی زدم. بومی هاشون گردن بندهای استخوانی می اندازند و شب ها مثل شغال با صدای قوهای کنار دریا آواز می خوانند . توی چادر نزدیکی های تاماتو زندگی می کردم. زمین قرمز و دریا سرمه ای بود. نمی توانم آن دریا را برات وصف کنم.
ولف ساکت شد و آرام میوه کاجی را بالا و پایین می انداخت. بعد کف دست ورم کرده اش را روی صورتش کشید و خندان گفت: حالا نگاه کن! یک قران پول توی جیبم نیست و توی ترسناک ترین شهر اروپا گیر کرده ام. صبح تا عصرتوی اداره مگس می پرانم و شب توی رستوارن راننده کامیون ها نان و سوسیس سق می زنم. اما آن وقت ها…
ناتاشا روی شکم دراز کشیده بود و بازوهایش را باز کرده بود و به آبی فیروزه ای آسمان و نوک براق و روشن کاج های سر به فلک کشیده نگاه می کرد. به آسمان خیره شده بود و دایره هایی روشن جلو چشمش می درخشیدند و ناپدید می شدند. هرازگاهی پولکی نورانی از نوک یک کاج به نوک کاج دیگر می پرید. کنارش بارون ولف با لباس گشاد خاکستری اش نشسته بود وپاهایش را جمع کرده بود و میوه کاجش را بالا و پایین می انداخت.
ناتاشا آه کشید. به نوک کاج ها خیره شد و گفت: اگر قرون وسطا بود حتما من را توی تنور می سوزاندند یا این که قدیسه می شدم. بعضی وقت ها خیالات عجیبی به سرم می زند. از شدت سرخوشی بی وزن می شوم و احساس می کنم توی هوا معلق هستم. بعد ناگهان همه چیز را می فهمم، مرگ، زندگی، همه چیز را. یک بار وقتی حدود ده سالم بود نشسته بودم توی اتاق غذا خوری نقاشی می کردم. بعد خسته شدم و توی فکر رفتم. ناگهان، خیلی سریع، زنی پابرهنه آمد تو. لباس آبی رنگ و رو رفته ای تنش بود. شکمش بزرگ بود و صورتش کوچک و لاغر و زرد و چشم های خیلی مهربان و اسرار آمیز داشت. بدون این که به من نگاه کند با عجله رد شد و رفت اتاق کناری. من نترسیده بودم و نمی دانم چرا فکر کردم آمده کف اتاق ها را بشورد. دیگر هرگز ندیدمش. اما می دانی کی بود؟ مریم باکره.
ولف لبخند زد: چرا این فکر را می کنی ناتاشا؟
– می دانم. پنج سال بعد خوابش را دیدم. یک بچه توی بغلش بود و بچه فرشته ها پاهایش را گرفته بوند، درست مثل نقاشی رافائل، فقط همه شون زنده بودند. به جز این بعضی وقت ها یک چیزهای دیگری هم می بینم. توی مسکو وقتی بابا را بردند و من تنها توی خانه مانده بودم می دانی چی شد؟ روی میز یک زنگوله کوچک برنزی بود، از همان ها که توی تبرول می اندازند گردن گاو. ناگهان زنگوله توی هوا بلند شد و جرنگ جرنگ صدا داد و بعد افتاد زمین. چه صدای پاک و شفافی داشت.
ولف نگاه عجیبی به او انداخت. کاج را محکم پرت کرد و با لحن سرد و مبهمی گفت: ناتاشا باید چیزی بهت بگم. می دانی، من هیچ وقت نه آفریقا رفتم و نه هند. همه اش دروغ بود. تقریبا سی سالم شده اما به جز سه تا شهر روسیه و چندتا ده و این کشور متروک جایی را ندیده ام. معذرت می خواهم.
لبخند غمگینی زد. ناگهان دلش برای همه تخیلاتی که از کودکی تا آن موقع دلش را با آن ها خوش کرده بود سوخت.
هوای پاییزی خشک و گرمی بود. نوک طلایی کاج ها تاب می خوردند و تنه هاشان صدای غژوغژ خفیفی می داد.
– مورچه.
ناتاشا بلند شد و دامنش را تکاند و دستی به دامنش کشید: روی مورچه نشسته ایم.
ولف پرسید: خیلی ازم بدت می آد؟
ناتاشا خندید: شوخی می کنی؟ تازه حالا با هم مساوی شدیم. من هم هرچی درباره تخیلاتم و مریم باکره و آن زنگوله گفتم خیال پردازی بود. یک روز همه اش به سرم زد و بعد از آن کم کم احساس کردم که واقعا این اتفاق ها افتاده.
ولف ناراحت گفت: آره درست همین طوره.
ناتاشا که سعی می کرد طعنه نزند گفت: پس باز هم برام از مسافرت هات بگو.
ولف با حرکتی از روی عادت قوطی سیگار بزرگش را درآورد.
– در خدمتم. یک بار وقتی داشتیم با قایق بادبادنی از برونی می رفتیم سوماترا…
کناره دریاچه شیب ملایمی داشت. عکس تخته های چوبی اسکله مثل مارپیچی خاکستری توی آب افتاده بود. آن طرف دریاچه جنگل سیاه کاج ادامه داشت. اما این جا و آن جا تنه های سفید و برگ های زرد مات درخت های سپیدار به چشم می خوردند. تصویر نورانی ابرها توی آب فیروزه ای شنا می کرد، ناتاشا ناگهان یاد مناظر لویتن افتاد. احساس کرد توی روسیه هستند، فقط توی روسیه از شدت زیبایی و خوشبختی بغض گلوی آدم را می فشارد. خوش حال بود که ولف ماجراهایی غیرواقعی اما تا این حد شگفت تعریف می کند. ولف سنگ های کوچکی روی آب طوری پرت می کرد که قبل از آن که فرو روند لحظه ای روی آب سر می خورند و جلو می رفتند. وسط هفته بود و هیچ کس آن دوربرها نبود، فقط گاهی صدای فریاد کوتاهی از تعجب یا خنده ایی از دور به گوش می رسید. روی دریاچه قایقی با بادبان سفیدی شناور بود. مدتی طولانی کنار ساحل قدم زدند. از شیب کناره دریاچه بالا رفتند و توی مسیری که بوی نمناک بوته های تمشک سیاه می داد راه رفتند. کمی بعد به کافه متروکی رسیدند که نه مشتری داشت و نه خدمتکار. انگار ناگهان جایی آتش گرفته باشد و همه با لیوان ها و بشقاب هاشان فرار کرده باشند. ولف و ناتاشا تو رفتند و دوتادور کافه گشتند و پشتت میزی نشستند و وانمود کردند که می خورند و می نوشند و گروه موسیقی برایشان می نوازد. و همانطور که داشتند می خندیدند ناتاشا احساس کرد که از دور واقعا صدای موسیقی غریبی می شنود. با حالتی اسرار آمیز بلند شد و به طرف ساحل دوید. بارون ولف ناشیانه دنبالش دوید و گفت: صبر کن ناتاشا هنوز پول نداده ایم.
بعد ساحلی به رنگ سیب سبز پیدا کردند که پر از جگن بود و نور خورشید روی آب مثل طلای مذاب برق می زد. ناتاشا که چشم هایش را نازک کرده بود و سوراخ بینی اش باز و بسته می شد، چندین بار تکرار کرد: وای خدا چقدر زیبا!
ولف انگار کمی دلخور بود. با وجود آن که روز آفتابی و زیبایی بود سایه غمگینی روی دریاچه افتاده بود.
ناتاشا اخم کرد و گفت: نمی دانم چرا احساس می کنم که حال بابا بدتر شده. نباید تنهاش می گذاشتم.
ولف یاد پاهای لاغر و تاول زده پیرمرد افتاد که داشت توی تختش برمی گشت. فکر کرد: اگر واقعا امروز بمیرد چی؟
– این حرف را نزن ناتاشا الان حالش خوبه.
ناتاشا بلافاصله موافقت کرد: من هم همین فکررا می کنم.
ولف کتش را درآورد. بدن چاقش توی بلوز راه راه کمی بوی عرق می داد. ناتاشا راست جلویش را نگاه می کرد و راه می رفت و از این که گرمای بدن ولف را کنارش احساس می کرد خوش حال بود.
ولف همان طور که چوب کوچکی را توی هوا تکان می داد و صدایی شبیه سوت از آن در می آورد گفت: من خیال بافی می کنم. ناتاشا نمی دانی چقدر با خیالات خودم خوشم. واقعا به نظرت وقتی از رویاهام طوری حرف می زنم که انگار واقعی هستند دروغ می گم؟ دوستی داشتم که سه سال توی بمبی خدمت کرده بود. بمبی! وای خدا! بعضی اسم ها چه آهنگی دارند. گفتن اسمش هم هیجان آوره. پر از نور خورشید و طبله. ناتاشا فکرش را بکن. این دوست من اصلا یک تعریف درست و حسابی از بمبی نمی کرد. به جزدردسرهای کارش و گرما و تب و زن یک کلنل انگلیسی چیز دیگه ای یادش نمانده بود! کدام ما واقعا رفته ایم هند؟ معلومه که من رفته ام. بمبی، سنگاپور. مثلا من قشنگ یادمه که…
ناتاشا داشت درست روی لبه آب راه می رفت و موج های کوچک دریاچه به پایش می خورد. از پشت جنگل قطاری رد شد و سوت طولانی آهنگینی زد. روز کمی طلایی تر و کمی ملایم تر شده بود و جنگل آن طرف دریاچه حالا آبی به نظر می رسید.
نزدیک ایستگاه قطار ولف یک پاکت کاغذی پر از آلو خرید، ولی آلوها ترش از آب درآمدند. توی واگن چوبی خالی قطار نشسته بودند و ولف آلوها را یکی یکی از پنجره بیرون می انداخت و دایم می گفت که حیف شد توی کافه از زیر لیوانی های گرد مقوایی که زیر لیوان آب جو گذاشته بودند کش نرفته است.
– نمی دانی وقتی بندازیشون هوا چه قشنگ اوج می گیرند ناتاشا. خیلی جالبه.
ناتاشا خسته بود. چشم هایش را محکم می بست و احساس می کرد که توی شب فرو رفته است. کم کم چشمش را باز می کرد و شب ناپدید می شد و سرش گیج می رفت.
– وقتی دارم برای بابام ماجراهای امروز را تعریف می کنم لطفا حرفم را درست نکن. شاید یک کم به ماجراها رنگ و لعاب بدهم و چیزهای جالبی از خودم دربیارم. خودش می فهمد.
وقتی که به شهر رسیدند تصیبم گرفتند تا خانه پیاده بروند. بارون ولف کم حرف شده بود و زیر چشمی به ماشین های پر سرو صدا نگاه می کرد. اما ناتاشا انگار داشت روی دریا راه می رفت. به نظرش می رسید که از شدت خستگی بال درآورده و بی وزن شده است. ولف به اندازه هوای گرفته بعد از ظهر افسرده به نظر می آمد. یک چهاراه مانده به خانه شان ولف ناگهان ایستاد و ناتاشا از او جلو زد. بعد او هم ایستاد. اطرافش را نگاه کرد. ولف شانه اش را بالا انداخت و دستش را در اعماق جیب شلوار گشادش فرو کرد. سر تراشیده اش را مثل یک گاو نر خم کرد و همان طور که به پیاده رو نگاه می کرد به ناتاشا گفت که عاشقش است. بعد با سرعت برگشت و دور شد و توی یک سیگارفروشی رفت.
ناتاشا گیج و سردرگم همان جا ایستاده بود. بعد آهسته به طرف خانه راه افتاد. فکر کرد: این را هم باید به بابا بگم.
مه همه جا را فرا گرفته بود و نور چراغ های خیابان مثل سنگ های قیمتی توی مه می درخشیدند. احساس می کرد که دارد ضعف می کند. اطرافش ساکت بود. وقتی که به در خانه رسید پدرش را دید. کت سیاه اش را پوشیده بود و یقه باز بلوزش را با یک دست گرفته بود و با دست دیگر کلید های در را تاب می داد. با عجله از در بیرون آمد. کمی قوز کرده بود و توی مه به طرف دکه روزنامه فروشی می رفت.
ناتاشا صدایش زد و دنبالش رفت: بابا.
خرنوف کنار پیاده رو ایستاد و سرش را خم کرد و با لبخند آشنا و مشتاقش به ناتاشا نگاه کرد.
ناتاشا گفت: بابا چان عزیز دلم! نباید بروی بیرون.
پدر سرش را دربرگرداند و با صدای خیلی ملایمی گفت: ناتاشا جان، خبر خیلی خوبی توی روزنامه امروز چاپ کرده اند. اما من یادم رفته پول بردارم. می توانی بدویی بروی بالا و پول بیاری؟ همین جا منتظرت می مانم.
ناتاشا در را فشار داد و از کنار پدرش ر رد شد. خوش حال بود که پدرش این قدر حالش خوب شده است. با سرعت از پله ها بالا رفت انگار توی رویا باشد. تند از راهرو رد شد.
– این طور که منتظر من واستاده ممکنه سرما بخورد.
معلوم نبود چرا چراغ راهرو روشن بود. ناتاشا به طرف در اتاقشان رفت و صدای حرف زدن چند نفر را از پشت در شنید. در را به سرعت باز کرد. چراغ روی میز حسابی دود می کرد. خانم صاحبخانه، خدمتکار و یک نفر که ناتاشا نمی شناخت جلو تخت ایستاده بودند. وقتی ناتاشا وارد شد همه به طرفش برگشتند و صاحبخانه با تعجب فریادی زد و طرف او آمد.
تازه آن موقع ناتاشا پدرش را دید که روی تخت دراز کشیده بود. شباهتی به مردی که چند لحظه پیش دیده بود نداشت، جسد پیرمرد ریزنقشی بود با بینی ای شبیه موم.
نویسنده: ولادیمیر ناباکوف
مترجم: دنا فرهنگ
ترجمه از روسی: دمیتری ناباکوف – سیرکا ۱۹۲۴
درباره داستان:
این داستان برای اولین بار به زبان انگلیسی در شماره ۹ ژوئن ۲۰۰۸ مجله نیویورکر چاپ شده است.
Natasha: PHOTOGRAPH: BASTIENNE SCHMIDT, “EMBROIDERY” ۲۰۰۷

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا