اخبار عمومی

داستان کوتاه – سگ دانا

یک روز سگِ دانایی از کنارِ یک دسته گربه می‌گذشت.
وقتی نزدیک شد و دید که گربه‌ها سخت با خود سرگرم‌اند و اعتنایی به او ندارند، واایستاد.
آنگاه از میانِ آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت: «ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد.»
سگ چون این را شنید در دلِ خود خندید و از آن‌ها روبرگرداند و گفت: «ای گربه‌های کورِ ابله، مگر ننوشته‌اند و مگر من و پدرانم ندانسته‌ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می‌بارد موش نیست بلکه استخوان است.»
نویسنده: جبران خلیل جبران
مترجم: نجف دریابندری
از کتاب پیامبر و دیوانه – نشر کارنامه
حروف‌چین: فریبا حاج‌دایی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا