متن کامل داستان خیر و شر: بازنویسی شده به زبان امروزی و مصور
داستان خیر و شر یکی از داستان های کهنی است که حکیم نظامی گنجه ای در هفت پیکر به نظم کشیده است. زنده یاد مهدی آذر یزدی که متخصص داستان نویسی برای کودکان بر اساس داستان های قدیمی بود، داستان خیر و شر را به زبان امروزی بازنویسی کرده است که متن کامل این داستان آموزنده تقدیم شما کاربران عزیز می شود.
۱- خیر و شر و دوران کودکی
روزی بود و روزگاری بود.
صدها سال پیش از این، یک روز بچه ها جمع شده بودند و بازی می کردند. بازی ایشان یک «رئیس» لازم داشت. برای انتخاب رئیس قرعه کشیدند و نام «شر» در آمد. «شر» نام یکی از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضی نبودند، چون که او را می شناختند و بارها دیده بودند که هروقت «شر» «اوسا» ]اوستا[ می شود زورگویی می کند و زیر بار حرف حسابی نمی رود و می خواهد بزرگی به خرج دیگران بدهد.
این بود که بچه ها یک صدا گفتند: «نه، ما این قرعه کشی را قبول نداریم، ما «شر» را قبول نداریم، اشتباه شده و باید دوباره از سر شروع کنیم.»
«شر» که از درست بودن قرعه اطمینان داشت از این حرف خیلی لجش گرفت و فریاد زد: چرا قبولم ندارید؟ ما که هنوز بازی را شروع نکرده ایم، از کجا می دانید که من بدم؟
یکی از بچه ها گفت: «ما چندبار امتحان کرده ایم، تو وقتی مثل همه بازی می کنی بد نیستی ولی عیب تو این است که وقتی اسمت را گذاشتند «اوسا» دیگر حرف حسابی سرت نمی شود، گردن کلفتی می کنی، جر می زنی، دغل بازی می کنی. با قویترها یار می شوی وحق ضعیف ها را پامال می کنی، دعوا راه می اندازی و صدای بزرگترها در می آید. ولی ما می خواهیم بازی کنیم و همه باهم برابر و برادر باشیم، بگذار «اوسا» یکی دیگر باشد.»
رسم دنیا این است که وقتی همه با هم یک چیزی را بخواهند یک نفر نمی تواند با همه در بیفتد. ناچار «شر» هم قبول کرد و قرعه کشی تجدید شد.
این بار قرعه به نام «خیر» در آمد. «خیر» اسم یکی دیگر از بچه ها بود، و همه خوشحال شدند و برای او فریاد شوق کشیدند. «خیر» پسر خوبی بود و همه او را دوست می داشتند چون که با تربیت بود، هرگز به کسی حرف بد نمی زد و در بازی بی انصافی نمی کرد و با همه مهربان بود و هیچ کس نمی توانست از کارهای «خیر» ایراد بگیرد.
وقتی بچه ها از «اوسا» شدن «خیر» خوشحال شدند «شر» از زور حسودی رنگش سرخ شده بود و «خیر» هم این را فهمید و برای اینکه دل خوری پیدا نشود گفت: حالا من «شر» را به جای وردست و معاون خودم انتخاب می کنم و «شر» هم مطابق میل همه بازی می کند.
پیش از اینکه بچه ها حرفی بزنند «شر» میان حرف او دوید گفت: «نه، من بازی نمی کنم، من می خواهم بروم.»
«شر» خیلی رنجیده بود، به شخصیتش بر خورده بود، و با اینکه «خیر» در این میان تقصیری نداشت از او رنجیده بود و نتوانست این تحقیر را تحمل کند، قهر کرد و با چشمان اشک آلود به خانه رفت.
آن روز گذشت و بچه ها هر روز بازی می کردند و این پیشامد هم فراموش شد اما «شر» آن را فراموش نکرد. کینه «خیر» را در دل گرفت، و همیشه در پشت سر از او بدگویی می کرد که: «خیر» بی عرضه است، از دعوا فرار می کند، «خیر» ترسو است همراه من به صحرا نمی آید، «خیر» خودپسند است خاک بازی نمی کند. و از این حرف ها. اما برای اذیت کردن «خیر» بهانه ای پیدا نمی کرد چونکه «خیر» بسیار مهربان بود و آنقدر خوب بود که نمی شد از او بهانه بگیرند و هر وقت هم «شر» اورا مسخره می کرد، دیگران از «خیر» طرفداری می کردند.
***
سالها گذشت و « خیر و شر » هم مانند بچه های دیگر زندگی می کردند، همبازی بودند، همشهری بودند، بچه محل بودند، و بعدهم بزرگتر شده بودند و کمتر یکدیگر را می دیدند، و «خیر» بیشتر با آدمهای خوب معاشرت داشت و «شر» همانطور که خودش می پسندید با آدمهای مثل خودش راه می رفت و هر کسی به کاری مشغول بود.
این بود تا یک سال که «خیر» می خواست از آن شهر به شهر دیگر سفر کند و آنجا بماند.
در آن زمانها راه های بیابانی چندان امن و امان نبود. همان طور که در آبادی ها هم هنوز وسیله ای مثلا مانند بانکها برای نگهداری امانت های قیمتی یا نقدینه ها پیدا نشده بود. این بود که بعضی از مردم هرگاه نگهداری نقدینه ها را دشوار می دیدند آنها را مانند گنجی در محلی پنهان می کردند و جای آن را به کسی نمی گفتند و بعدها به دست دیگران می افتاد.
در مسافرت هم کسانی که همراه قافله های بزرگ نبودند سعی می کردند تا حد ممکن، چیزهای گران قیمت همراه نداشته باشند یا نقدینه ای که دارند پنهان و پوشیده باشد تا راهزنان به طمع نیفتند و خودشان آسوده خاطر باشند.
«خیر» هم هر چه اثاث زیادی داشت فروخته بود و به جای آنها دو دانه جواهر خریده بود که بتواند پنهان کند و همراه خود ببرد و در شهر دیگر بفروشد و سرمایه زندگی کند.
در روزهای آخر که «خیر» کم کم با دوستان خدا حافظی می کرد «شر» خبردار شد که «خیر» می خواهد از آن شهر برود.
«شر» هم فکری کرد و با خود گفت: «من باید بفهمم که «خیر» چه خیال دارد، «خیر» همیشه فکرهایش خوب است و مردم خیلی از او تعریف می کنند، من هم نباید بیکار بنشینم.»
«شر» هم خودش را آماده کرد و روزی که فهمید «خیر» خیال حرکت دارد او هم آماده سفر بود.
در زمان قدیم سفر کردن به راحتی و آسانی حالا نبود و مسافرت از شهری به شهر دیگر مدت ها طول می کشید. مردم پیاده یا سواره با الاغ، با اسب، باشتر و بیشتر همراه کاروان و قافله سفر می کردند چون که در راه ها نا امنی بود و دزد و راهزن و گردنه گیر و این چیزها مسافرت تنهایی را دشوار می کرد. اما «خیر» می خواست تنها به سفر برود و همه اسباب سفرش را در یک کوله پشتی جا داده بود.
«شر» هم همین کار را کرد و یک روز صبح بیرون دروازه به هم رسیدند و دیدند که هردو عازم سفرند.
۲. خیر و شر و مسافرت
«شر» همینکه «خیر» را دید گفت: – اوه، آقای «خیر»، رسیدم به خیر، کجا می خواهی بروی؟ «خیر» گفت: می بینم که تو هم بار و بندیل خود را بسته ای!
«شر» گفت: من هم از این شهر خسته شدم، می خواهم بروم بک جای خوبی. اما تو چکار می خواهی بکنی؟
«خیر» گفت: می روم ببینم چه می شود؛ مرا روزی هست و خواهد رسید.
«شر» گفت: مبارک است، ولی من می خواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چیز هست و از همه جا بهتر است.
«خیر» گفت: اسمش را شنیده ام.
«شر» گفت: شنیدن کی بود مانند دیدن؟ من آنجا را دیده ام، آنجا هر چه دلت بخواهد پیدا می شود، آنجا مردم شب و روز خوش گذرانی می کنند، هر که آنجا باشد می تواند همیشه خوش و خوب باشد.
«خیر» جواب داد: نمی دانم، همه جا خوب و بد هست، ولی من می گویم آدم خودش باید خوب باشد، من دنبال خوش گذرانی نمی روم می روم دیگران را ببینم، دنیای خدا را ببینم
«شر» گفت: تو همیشه اینطور بودی «خیر»، بد هم که ندیدی، خوب، حالا هم من همراه تو هستم، هر جایی می خواهی برویم ولی «جابلقا» را من می شناسم، بسیار شهر خوبی است.
– بسیار خوب، حالا هم داریم می رویم، جابلقا نباشد جابلسا باشد.
«شر» و «خیر» همراه شدند و از هر دری صحبت می کردند «شر» خوشحال بود که «خیر» را همراهی می کند ولی «خیر» برایش بی تفاوت بود، کمتر با مردم جوشیده بود و همه را مثل خودش می دانست و تا وقتی از کسی بدی ندیده بود او را آدم خوب حساب می کرد.
«خیر» و «شر» با هم رفتند تا از آبادی دور شدند و رفتند تا شب شد. راهی در پیش داشتند که «شر» آن را بیشتر می شناخت، پیش از آن رفته بود و دیده بود. «شر» خیلی جاها رفته بود و در ولگردی هایش خیلی چیزها دیده بود اما «خیر» تجربه سفر نداشت به خدا توکل داشت وخوبی را سرمایه بزرگ زندگی می دانست.
تا شب به هیچ آبادی نرسیده بودند. ناچار در صحرا از سنگ و خاک پشت های دایره وار درست کردند و در میان آن منزل کردند.
«خیر» کوله بار خود را باز کرد، نانی و خورشی و مشک آبی در آورد و باهم شام خوردند و خوابیدند و سفیده صبح حرکت کردند.
یکی دو روز گذشت و بیابان تمام شدنی نبود و هوا گرم بود. هرجا می نشستند و می ماندند «خیر» سفره خود را پهن می کرد و نان و آب و خورشی که داشت می خوردند، «شر» هم گاه گاه نانی بر سفره می گذاشت ولی همانطور که «خیر» دو دانه جواهر خود را در کوله بارش پنهان کرده بود «شر» هم یک مشک آب در کوله پشتی داشت که هیچ وقت از آن حرفی نمی زد.
یک هفته گذشت و دو رفیق همچنان می رفتند و نان و آب و خورشی که «خیر» همراه آورده بود تمام شد.
«شر» خبر داشت که در آن روزها به آب نمی رسند و «خیر» خیال می کرد که به آب می رسند و ظرف آب را پر می کنند. اما روزی که «خیر» دیگر از خوردنی چیزی نداشت، «شر» بنای نارفیقی را گذاشت و به «خیر» گفت:
– هفت روز راه آمده ایم و بیش از این راه در پیش است و از خوردنی هیچ چیز در این بیابان پیدا نمی شود. برای اینکه از گرسنگی تلف نشویم و به مقصد برسیم باید در خوراک صرفه جویی کنیم.
«خیر» این را قبول داشت و صبر بسیار داشت. تا ممکن بود غذا نمی خورد و از گرسنگی و تشنگی حرفی نمی زد و از مشک آبی که «شر» در انبان خود پنهان کرده بود خبر نداشت.
روز هشتم آفتاب سوزان هوارا داغ کرده بود و نزدیک ظهر «خیر» از تشنگی بی قرار شد و گفت: «دیگر زبانم خشک شده و نزدیک است از تشنگی بی حال شوم.»
«خیر» تعجب می کرد که چگونه «شر» طاقت می آورد و از تشنگی شکایتی ندارد. اما یک بار فهمید که «شر» به آهستگی از مشک آبی که دارد آب می خورد. «خیر» گفت: «حالا که آب داری کمی هم به من بده، از تشنگی دیگر رمق برای راه رفتن ندارم.
«شر» جواب داد: «نه، حالا زود است، آب تمام می شود و تشنه می مانیم.» «خیر» گفت: تا تمام نشده کمی بنوشم، شاید به آب برسیم. «شر» گفت: مطمئن باش، این روزها به آب و آبادانی نخواهیم رسید.
«خیر» گفت: بسیار خوب، در هر حال شرط رفاقت نیست که تو آب داشته باشی ومن از تشنگی بسوزم. من نمی خواهم از خودم حرف بزنم ولی من هم آب داشتم با هم خوردیم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود.
«شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتی که داشتی، نداشتی که نداشتی. می خواستی حالا هم داشته باشی، یعنی می گویی آب را بدهم تو بخوری وخودم از تشنگی بمیرم؟
«خیر» جواب داد: «من هرگز این را نمی گویم، ما همسفریم، رفیقیم، هرچه من داشتم با هم خوردیم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کنی، و هیچ کس از آینده خبر ندارد، شاید الان به آب برسیم، شاید کسی برسد و آب داشته باشد، می گویم طوری رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشی، من دلم می خواهد بتوانیم همیشه توی چشم هم نگاه کنیم، این حرفها که تو می زنی بوی بی وفایی می دهد، من از تشنگی دارم بی حال می شوم و خیلی راه باید برویم، من این را می گویم. تو از صبح تا حالا دو بار آب خوردی ، من از دیروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. توحال حرف زدن داری من دیگر رمق ندارم، می گویم اذیتم نکنی.»
«شر» جواب داد: «اولا که گفتی شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمی شود. دیگر اینکه گفتی بی وفا هستم، تو این طور خیال کن. رفاقت هم بی رفاقت. اینجا دیگر شهر نیست. بیابان است و مرگ است و زندگی است، می خواهم هفتاد سال سیاه هم توی چشمم نگاه نکنی. تو اصلا از بچگی همین حرفها را می زدی که می گفتند آدم خوبی هستی ولی اینجا این حرفها خریدار ندارد . آن روزی که بچه ها می گفتند مرا قبول ندارند و تو را انتخاب کردند یادت هست؟
۳. خیر و بدخواهی شر
با این حرف ها که «شر» گفته بود «خیر» فهمید که با یک دشمن همراه است که با لباس دوستی او را به این بیابان کشیده است. با اینکه خودش می دانست گناهی ندارد فهمید که «شر» موقع گیر آورده تا او را اذیت کند. این بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بیندازد.
و «خیر» گفت: «ببین «شر»، ما که بنا نیست توی این صحرای گرم از تشنگی بمیریم، و عاقبت به یک جایی خواهیم رسید، حالا هم یا انصاف داشته باش و قدری آب به من ببخش، یا اینکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهری هستیم، با هم بزرگ شده ایم و بعدش هم ممکن است در دنیا با هم خیلی کارها داشته باشیم، من الان دو دانه جواهر گران قیمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خریده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو یک خوراک آب بخرم، حالا راضی شدی؟
«شر» گفت: به! می خواهی مرا گول بزنی؟ می خواهی اینجا که هیچ کس نیست دو دانه گوهر را به من بدهی و آب بخوری و آن وقت توی شهر آبروی مرا ببری و آنها را پس بگیری؟ من خودم خیلی از این حقه ها بلدم، صدتا مثل تو باید بیایند پیش من درس بخوانند. خیال کردی من هم مثل تو هالو هستم؟
در این موقع «خیر» دیگر از تشنگی صدایش گرفته بود و چشم هایش تارشده بود. بی حال روی زمین نشست و جواب داد:
«شر» به خدا قسم من اینطور فکر نمی کنم. درست است که تو هم می دانی یک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولی برای من بیشتر هم می ارزد. می گویند پول سفید برای روز سیاه خوب است و چه وقتی بهتر از حالا، باور کن از روی رضا و رغبت گوهرها را به تو می دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نیست. حاضرم علاوه بر این گوهرها همه دارایی خود را در شهر هم به تو واگذار کنم.
«شر» جواب داد: من میدانم که چون به آب احتیاج داری این حرفها را می زنی، آدم وقتی محتاج است و گرفتار است خیلی حرف ها می زند که بعد دبه می کند، اگر راست می گویی یک کار دیگری بکن، من ده سال است چشم دیدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازی نگرفتید نمی توانم تو را ببینم، امروز موقعش رسیده که تلافی کنم و تو هم نتوانی مرا ببینی. گوهرهایی که گفتی مال خودت، ولی من حاضرم دو گوهر دیده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه می خواهی آب بخور، گوهری که من می خواهم این است تا دیگر نتوانی پس بگیری.
«خیر» از شنیدن این حرف آهی کشید و گفت: «عجب آدم بدی هستی، آیا از خدا شرم نمی کنی؟ کور شدن من برای یک خوراک آب! چطور دلت راضی می شود این حرف را بزنی، «شر» من تو را این قدر سنگدل و بی انصاف نمی دانستم، من از تشنگی دارم بیحال می شوم و تو اینقدر قساوت به خرج می دهی؟»
و «شر» جواب داد: «همین است که گفتم، میخواهی بخواه، نمی خواهی من رفتم، این را هم بدان که در این بیابان نه آبی هست و نه آدمی هست و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است ، نه راه پس داری نه راه پیش، یا باید در این صحرا بمیری یا نابینا شوی و زنده باشی.»
«خیر» دیگر توانایی حرف زدن نداشت و باز هم نمی توانست باور کند که «شر» اینقدر بد باشد. آخر باور کردنی نیست کسی حاضر باشد برای یک خوراک آب چشم کسی را کور کند. اما «خیر» نزدیک بود از تشنگی بیهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: خود دانی و انصاف خودت، من که باور نمی کنم، ولی می خواهم زنده باشم، هر چه می کنی به من آب برسان، این هم چشم من…
«شر» فرصت نداد حرف «خیر» تمام شود ، پاره آهنی که در دست داشت به دو چشم «خیر» کشید و چشم های «خیر» پر از خون شد. «خیر» از درد چشم فریاد زد: «آه خدایا» و بیهوش بر زمین افتاد.
«شر» خدا نشناس هم لباس و جواهری که در کوله بار «خیر» بود برداشت و بی آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت.
«خیر» تا چند لحظه بیهوش بود، همین که به هوش آمد فهمید که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خیر» بر خاک افتاده بود و دستها را روی چشم گذاشته ناله می کرد. ولی خدا خواسته بود که «خیر» زنده بماند، و یک پیشامد خوب به سراغش آمد.
۴. «خیر» و پیشامد خیر
«شر» گفته بود که این بیابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدری دورتر از آنجا چاه آبی بود و یکی از کردهای چادر نشین هم در طرف دیگر با همراهانش زندگی می کردند:
مرد صحرانشین کوهنورد
چون بیابانیان بیابان گرد
با کس و کار وقوم و خویش و همه
گله و گاو و گوسفند و رمه
از برای علف به صحرا گشت
گله را می چراند دشت به دشت
هر کجا آب و سبزه بود و گیاه
داشت آنجا دو هفته منزلگاه
بعد در کار خود نظر می کرد
به دیاری دگر سفر می کرد
همانطور که شهری ها شهر را، ودهاتی ها ده را بهتر می شناسند مردم چادر نشین هم با کوه و صحرا و دشت و بیابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا می خواهند بر سر پا می کنند و دارایی آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهی در شهرها خرید و فروش می کنند و بیشتر در بیابان ها زندگی می کنند. تابستان ها به ییلاق های خوش آب و هوا و زمستان ها به قشلاق گرمسیر می روند و کارشان کمی کشت و زرع و بیشتر گله داری است.
تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشین با مادر و خواهر و زن ودختر و خویشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپه ای چادر زده بودند و گله های خود را در صحرا می چراندند.
آنها چادرها و خیمه های خود را در جای بهتر سر پا کرده بودند ولی چاه آبی که از آن آب بر می داشتند دورتر بود.
از قضا رئیس قبیله کردها دختری داشت که بسیار خوب و مهربان بود و یگانه فرزند او بود و همیشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعد از ظهر زیر سایه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آب ها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من می روم و از چاه، آب خنک می آورم.
دختر کرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته ای بر گردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه میانبر به طرف چادر روانه شد، در میان راه ناگهان صدای ناله ضعیفی شنید و با تعجب دنبال ناله رفت، و می دانیم که چه دید.
«خیر» با چشمهای خونین بیحال و تشنه بر خاک افتاده بود و خدا خدا می کرد. دختر کرد همین که «خیر» را در این حال دید بی اختیار پیش رفت و صدا زد:
– ای ناشناس، کی هستی، اینجا چه می کنی، چرا تنها اینجا افتاده ای، چه کسی تو را به این حال انداخته؟ خدایا خواب می بینم یا بیدارم، تو کی هستی؟
«خیر» همین که صدای او را شنید، فریاد زد: من هم نمی دانم و نمی فهمم تو کی هستی، اگر فرشته ای، اگر انسانی، هر که هستی من از تشنگی دارم می میرم اگر می توانی کمی آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمی توانی مرا به حال خودم بگذار.
دختر کرد دیگر حرفی نزد، پیش رفت، کوزه آب را به او نزدیک کرد و گفت: بیان این آب، خدایا این چه حال است؟
«خیر» دستهای خود را دراز کرد، کوزه آب را پیدا کرد و گرفت و قدری آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات یافتم، ای فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادی، تو باید مرا نجات بدهی، اما چشمهای من نمی بیند، آه از چشمهایم.
«خیر» دو کف دست خود را روی چشمهای پرخونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود.
دختر کرد گفت: خوب حالا برخیز، تا تو را به جای بهتری برسانم اما «خیر» نمی توانست روی پا برخیزد و زانوهایش از گرما و تشنگی سست شده بود. دختر نزدیک شد و زیر بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خیر» برپا ایستاد و دختر بازوی او را گرفت. و اندک اندک او را به راه برد تا نزدیک چادرها رسیدند.
دختر کرد جوان ناشناس را به یکی از خدمتکاران سپرد و سفارش کرد که آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوری رفت پیش مادر و گفت جوان ناشناسی چنین و چنان آنجا در بیابان بر خاک افتاده بود.
مادر گفت: «ای وای، پس چرا او را نیاوردی، چرا تنها آمدی؟ زودباش زود باش نشانی بده بروند او را هر که هست بیاورند.»
دختر گفت: مادرجان، من هم همین کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان می رسد.
در همین وقت «خیر» را آوردند و زیر چادر بر بالشی نرم جای دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شوربا و کباب آوردند و «خیر» قدری آب و قدری غذا خورد و کمی آرام گرفت. آن وقت دست و رویش را شستند، اطراف چشمش را به آرامی از خون پاک کردند و صورتش را با پارچه نازکی پوشاندند و سر پر درد او را بر بالش تکیه دادند و خواباندند.
هیچ کس از سر گذشت «خیر» خبر نداشت و هیچ کس هم در آن حال چیزی نپرسید، انسانی ناشناس و دردمند بود که به خانه آدم های خوب مهمان شده بود و با خستگی و دردی که داشت مانند آدمی از هوش رفته و بی حال و خسته خوابید تا شب شد.
شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همین که مرد خانواده وارد چادر شد از دیدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خیر» تعجب کرد و احوال او را پرسید.
دختر آنچه دیده بود شرح داد و گفت از سر گذشت او چیزی نمی دانم ولی ای کاش می توانستیم زخم تازه چشم او را علاج کنیم.
کرد بزرگ چشمان «خیر» را معاینه کرد و جراحت آن را تازه دید و پرسید تو را چه رسیده است؟ «خیر» راضی نشد درد بزرگ ناجوانمردی و بی انصافی دوست و همشهری خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر می کردم دزدها بر سرم ریختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بی حال بودم، آنها هر چه داشتم بردند و چشمم را کور کردند و رفتند.
کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسید: نامت چیست؟ گفت «خیر». گفت: امیدوارم کارت به خیر بگذرد. از قضا در همین بیابان درختی هست که ما آن را «دارو برگ» می گوییم و اگر چند برگ آن را بکوبند و در آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسیده گذارند شفا می یابد.
بعد گفت: اگر شب نبود و تاریک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم – اکنون این مرهم را می ساختم. درخت دارو برگ نزدیک چاه آبی است و درختی کهن و پرشاخ و برگ است و دوشاخه دارد که برگ یکی از شاخه ها داروی چشم است و برگ شاخه دیگر داروی غش و صرع است و فردا این مرهم را فراهم خواهیم کرد.
همینکه دختر کرد این سخن را شنید گفت: ای پدر، حالا که چاره هست همین امشب چاره بساز و به فردا نینداز، مهمان عزیز خداست و ما نمی توانیم مهمان را با درد و رنج ببینیم، ما سرد و گرم بیشتر دیده ایم و سخت جان تریم و مردم شهر از ما ظریف ترند، راه دور را با همت نزدیک کن و تاریکی شب را با نور انسان دوستی روشن می توان کرد، خستگی تو نیز از درد چشم این جوان بدتر نیست، علاج درد را به فردا می توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم باید رسانید ، اگر تو نمی توانی من به پای درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاریکی نمی ترسد.
پدر وقتی التماس دختر را دید از خیر خواهی او به شوق آمد و پیش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت: «وقتی دختر چنین باشد پدر دختر برای کار شایسته تر است.» کیسه ای برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و یک مشت برگ در کیسه کرد و باز آمد. و دختر کرد فوری برگ ها را در هاون کوبید و با اندکی آب روی آتش جوشانید و نرم کرد و با روغنی از مغز استخوان قلم به هم آمیخت و مرهم را بر دو چشم «خیر» گذاشت و با پارچه پاکیزه ای چشمانش را بستند و پس از ساعتی که نشستند مهمان دردمند را خواباندند.
کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خیر» با مرهم بسته باشد و در این مدت دختر را به پرستاری از «خیر» سفارش می کرد.
روز پنجم روپوش از چشم «خیر» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خیر» چشم خود را باز کرد و برای اولین بار نجات دهندگان خود را دید و برایشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد.
کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفای چشم مهمان خود خوشحال شدند و شاد باش گفتند اما بیش از همه دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خیر» شده بود و از اینکه یک انسان را از مرگ و از نابینایی نجات داده است لذت می برد و در دنیا هیچ لذتی از خوب بودن وخوبی کردن بهتر و بالاتر نیست.
«خیر» که روزهای اول از جراحت چشم خود بیمناک شده بود پرسید: «پدر جان، شما از کجا خاصیت برگ های آن درخت را می دانستید؟
مرد جواب داد: «از کجا؟ از تجربه های مردم. انسان نیازمند هر وسیله ای را تجربه می کند و چیزی تازه می فهمد. اگر ما خاصیت ریشه ها و برگ ها و گل ها و گیاهان و خارها و علف های وحشی و خودرو را ندانیم دیگر چه کسی بداند؟ مردم شهرها چون دسترسی به طبیب و دوا دارند از این چیزها غافل می مانند ولی پدران ما که در صحرا زندگی می کردند بسیاری از خواص این نعمت های ناشناخته را می شناختند و به یکدیگر یاد می دادند.
مثلا خیلی از مردم شهرها وقتی دستشان بهرنک توت سیاه ترش (شاهتوت) آلوده می شود و تا چند روز با هیچ شست وشو پاک نمی شود نمی دانند چه کنند ولی ما می دانیم اگر برگ سبز همان درخت را بکوبند و با قدری آب به دستشان بمالند قدری کف می کند و رنگ توت را فوری از میان می برد. برای ما این چیزها خیلی ساده به نظر می آید ولی کسی که آن را نمی داند از شنیدنش تعجب می کند.
به قول حضرت امام صادق علیه السلام «خداوند بجز مرگ برای هر دردی دارویی آفریده است.» این صحراها و بیابانها پر از دوا و درمان است. هیچ شاخی و برگی و ریشه ای و بته ای نیست که خاصیتی در آن پنهان نباشد. فقط کسی را لازم دارد که آنها را بشناسد و در جای خود به کار برد. این تجربه «دارو برگ» را هم من از پدرم یاد گرفتم. او هم از پدرانش یاد گرفته بود و خوشحالم که این مرهم اثر بخش بود. خیلی چیزها هست که ما هم هنوز نمی دانیم اما خاصیت این برگ ها را می دانستم.
«خیر» شکر گزاری کرد و از آن روز با خود عهد کرد که تا هر وقت بتواند و خدا بخواهد خدمتگزار آن خانواده باشد زیرا به کمک آنها بود که سلامت چشم خود را بازیافته بود.
کرد بزرگ هم از نگاهداری او خوشحال بود. از آن روز «خیر» مانند اهل خانه کرد با آنها زندگی می کرد و در همه کارها با آنها همراهی می کرد و در سر یک سفره غذا می خورد و هر روز صبح همراه کرد بزرگ و کارکنان او به صحرا می رفت و گله داری و گله بانی می کرد و روز به روز در نظر کرد عزیزتر می شد:
مرد صحرایی بیابانی
چون از او بافت آن تن آسانی
در همه اهل خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد
چون دل و دیده پاک داشت جوان
همه بودند سوی او نگران
باز جستند حال دیده او
کز چه بود آن ستم رسیده او
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت
هرچه بودش زخیر و شرهمه گفت
مردم وقتی با هم زندگی کردند و انس گرفتند همه رازهای خود را هم به زبان می آورند. کم کم «خیر» قصه «شر» و گوهرها و خریدن آب و تشنگی خود و بی انصافی «شر» و کور شدن خود را گفت و گفت که دختر کرد را از همه مردم عالم گرامی تر میدارد.
کرد بزرگ از قدر شناسی «خیر» خوشحال تر شد و کم کم همه ایل و عشیره کرد بزرگ داستان «خیر» را شنیدند و پیش همه عزیز و گرامی شد. همه خوبیهای «خیر» را می دیدند و همه به او دل بسته بودند. اما یک مطلب بود که «خیر» را رنج می داد.
۵. خیر و دختر کرد
هر قدر «خیر» در خانواده کرد بزرگ مانده بود بیشتر به دختر کرد و خوبی های او علاقه مند شده بود و با اینکه هرگز صورت دختر کرد را درست نگاه نمی کرد از رفتار و گفتار او بیشتر خوشش می آمد. کم کم «خیر» حس کرد که به محبت دختر گرفتار شده است و هیچ سعادتی را از داشتن همسری مانند آن دختر بالاتر نمی داند. اما اندیشه می کرد که او کجا و آن آرزو کجا؟
نه می توانست دل خود را از این فکر آرام کند و نه می توانست امید همسری با دختر کرد را از مغز خود بیرون کند و با خود فکر می کرد که:
نیست ممکن که این چنین دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند
دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال
من که نانی خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی
وقتی «خیر» فکر کرد که چنین وصلتی ممکن نیست و نمی تواند توقع همسری دختر کرد را داشته باشد با خود گفت بهتر است این سخن را به زبان نیاورم و پدرو مادر دختر را ناراحت نکنم چون اگر هم خود آنها با این کار موافق باشند ممکن است سرزنش دوستان و اقوام ایشان مایه غصه تازه ای بشود.
«خیر» مرد عاقلی بود که هیچ وقت اختیار عقل خود را به دست آرزوها و احساسات خود نمی داد. او می دانست که عشقی مانند عشق لیلی و مجنون یک نوع بیماری است و عشق سالم هیچ وقت به دیوانگی نمی ماند. او می دانست که خاطر خواهی دختر کرد براثر عادت و علاقه به خوبی های او پیدا شده و اگر از او دور باشد محبت دیگری جای آن را می گیرد. این بود که با خود گفت بهتر است عذری بیاورم و از آنجا سفر کنم و سرنوشت خود را به جای دیگری بکشم.
آن شب وقتی کرد بزرگی به چادر بر گشت «خیر» گفت: می خواهم مطلبی را با شما بگویم که مدتی است در باره آن فکر می کنم و ناراحتم.
کرد گفت: هرچه میخواهی بگو، هر چه بگویی پذیرفته است، ما از تو جز خوبی چیزی ندیده ایم و برای تو جز خوبی چیزی نمی خواهیم.
«خیر» گفت: از جان و دل متشکرم. مطلبی که می خواهم بگویم این است که من زنده شده شما هستم، خانواده شما مرا از مرگ و آوارگی و از نابینایی نجات داده است، زبان من از شکر گزاری عاجز است و تا زنده ام با یاد شما زنده ام، اما چه کنم که من هم بشرم و انسانم و مدتی است فکر اقوام و خویشان و شهر و دیارم مرا مشغول کرده است. می خواهم بروم آنها را بینم، می دانم که شما مهمان نوازی را دوست می دارید و از خوبی خوشحال می شوید ولی می ترسم، بی خبری از من دوستانم را آزرده سازد. آخر هیچ کس نمی داند من کجا هستم، زنده ام یا مرده ام؟ و با اینکه در اینجا خیلی به من خوش می گذرد، غم یار و دیار مرا عذاب می دهد و باز فکر می کنم تنها هستم. می خواهم از شما تقاضا کنم اجازه بدهید از فردا صبح به شهر و دیار خودم بروم. امیدوارم هرچه در اینجا به من محبت کرده اید بر من حلال کنید، می خواهم از من راضی باشید ولی دیگر مشکل است که اینجا بمانم. حالا چه می فرمایید؟ اختیار من در دست شماست.
چون سخنگو سخن به پایان برد
غم سرا گشت خیلخانه کرد
گریه کردی از میان برخاست
های هایی فتاد از چپ و راست
کرد گریان و کرد زاده بتر
گونه ها ز آب دیده ها شد تر
همه اهل خانه از رفتن «خیر» غمگین شدند اما کرد بزرگ فکری کرد و بعد چادر را خلوت کرد و در جواب او گفت:
– ای جوان عزیز و خوب و مهربان، من حرفی ندارم که تو به دلخواه خود عمل کنی، اختیارت هم در دست خودت است. اما نمی دانم چه چیز تو را به خیال شهر و دیارت می اندازد؟ گرفتم که به شهر خود رفتی و از یک همشهری دیگر هم مانند«شر» آزار تازه ای دیدی یا ندیدی و مدتی خوش بودی، مگر در اینجا چه چیز کم داری؟
نعمت و ناز و کامکاری هست بر همه نیک و بد تو داری دست
من هر چه فکر می کنم نمی دانم از چه چیز ناراحت شده ای جز اینکه جوانی و به قول خودت خیال می کنی تنها هستی – من این حرف را می فهمم، من هم یک روز مانند تو بودم و اگر تو در غریبی این احساس را داری من در ایل و قبیله خود این طور شده بودم. این هم چاره دارد. من می دانم که در اینجا هر چه بخواهی داری و هم زندگی من در اختیار تست بجز اینکه خود را غریب می دانی و مهمان می دانی و همینکه می بینی باید از زن و دختر من کناره بجویی و مانند نامحرم باشی رنج می بری ولی اگر با خانواده ما پیوند داشتی این طور نبود.
بگذار بگویم که من این رنج را هم می توانم درمان کنم. می دانی که دختر من خوب و مهربان و خدمت دوست و پاکدل و باهوش است، زشت هم نیست اگر چه مانند دختران شهر زیبایی ساختگی ندارد اما زیبایی تنها هیچ دردی را در مان نمی کند و تا خوبی نباشد همه زیباییهای عالم به دو جو نمی ارزد. من در این دنیا همین یک فرزند را دارم و از جانم عزیزترش می دارم و از رفتار او می دانم که او هم تو را می پسندد، اگر موافق باشی و دلت بخواهد من دخترم را به همسری با تو نامزد می کنم و تو هم در خانواده ما مانند خود ما می مانی و از جان عزیز تر زندگی می کنی، دیگر چه می گویی؟
حالا نوبت «خیر» بود که از خوشحالی گریه کند. اشک شوقی در چشمش دوید و در جواب گفت: زنده باشی ای پدر عزیز و پاینده باشی که زبان بسته مرا باز کردی و بار غم از دلم برداشتی. آنچه مدت ها بود می خواستم و نمی توانستم بگویم همین بود. من خود را کمتر و کوچکتر می دانستم زیرا از مال دنیا هیچ ندارم و دختر عزیز شما دختر شماست، اما اگر چنین پیوندی ممکن باشد آن وقت شما به من زندگی بخشیده اید، چشم داده اید و خوشبختی هم داده اید.
پدر گفت: من فردا صبح یک بار از دخترم این مطلب را می پرسم و کار تمام است.
فردا صبح پدر، دختر خود را با مادرش به خلوت خواست و موضوع را گفت و دختر نیز جز اشک شوق جوابی نداشت. دست پدر را بوسه زد و گفت: «پدر…»و دیگر نتوانست سخن بگوید.
پدر گفت: «بسیار خوب، می خواستند زودتر بگویید، معطل چه هستید.»
همان دم کرد بزرگ کار عروسی را فراهم کرد و به شادی و شادمانی چنانکه رسم کردها بود جشن گرفتند و دختر را به عقد «خیر» در آوردند. و بعد از آن کرد اختیار خانه و زندگی و سرپرستی کارهای خود را نیز به «خیر» سپرد و «خیر» بعد از اینکه بک روز همه چیز حتی چشم خودرا از دست داده بود، دوباره به همه چیز دست یافت و در خانواده کرد و با همسر خود زندگی خوش و خرمی داشتند.
۶. «خیر» و کار خیر
یک هفته بعد که می خواستند از آن صحرا کوچ کنند و گله ها را به جای دیگر ببرند «خیر» به فکر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداری برگ بچیند و همه جا با خود همراه ببرد.
«خیر» با خود گفت همانطور که چشم نابینای من با برگ آن درخت درمان شد یک روز هم ممکن است به دست من با این برگ ها بیمار دیگری درمان شود و شکر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شکر نعمت این نیست که به زبان بگویند: خدا را شکر، شکر نعمت این است که با هر چه می دانند به دیگران «خیر» برساند و خوبی کنند.
«خیر» شبانه به سوی درخت رفت و دو کیسه از برگهای درخت پر کرد و آنها را در میان اثاث خود پنهان کرد و همه جا همراه می برد.
این بود و بود، تا یک بار که در هنگام ییلاق و قشلاق خود به نزدیکی شهری بزرگ رسیده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خیر» برای خرید و فروش به شهر وارد شده بود.
«خیر» در آن شهر شنید که حاکم آن شهر دختری دارد که سال هاست به بیماری «صرع» مبتلا شده و هر چه دارو و درمان کرده اند نتیجه نبخشیده و همه طبیب ها و حکیم ها از علاج آن بیماری عاجز مانده اند.
و شنید که از بس طبیب ها از شهرهای دور و نزدیک به امید مال وجاه برای معالجه دختر پیش حاکم رفته اند، حاکم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان کنند که هر کس بتواند دختر را علاج کند حاکم دختر را به همسری او در می آورد و او داماد حاکم شهر خواهد بود اما هر کس ادعای بیجا بکند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است.
حاکم این فرمان را داده بود تا دیگر کسی با ادعای بیجا مزاحم نشود مگر اینکه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمینان داشته باشد. و از آن روز که این شرط را گذاشته بودند چند نفر طبیب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و دیگر هر کسی جرأت نمی کرد ادعای معالجه دختر حاکم را بکند مگر طبیبانی که از راه دور می آمدند و خیلی به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درمانی برای بیماری دختر پیدا نشده بود و حاکم بسیار غمگین بود. و وقتی «خیر» این خبر را شنید به یکی از بازرگانان گفت: «من می توانم دختر حاکم را معالجه کنم.» ولی بازرگان او را ترسانید و گفت: نبادا چنین حرفی بزنی که سرت به باد خواهد رفت. زیرا طبیب های خیلی مشهور هم از درمان او عاجز شده اند.
«خیر» گفت: این است و جز این نیست که این کار کار من است. باید به حاکم پیغام بدهم.» و چون شهری ها می ترسیدند این پیغام را ببرند «خیر» پیرمردی روستایی را به بارگاه فرستاد و پیغام داد که: ای مرد بزرگ، من در این شهر غریبم و امروز تازه به این شهر وارد شده ام و از بیماری دخترت با خبر شده ام ولی درمان این درد پیش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهی دختر را معالجه کنم اما شرطش این است که من هیچ پاداشی نمی خواهم بلکه این کار را محض رضای خدا می کنم و اگر نتوانستم فرمان فرمان شماست.
همینکه پیغام رسید حاکم فرمان داد «خیر» را حاضر کنند، و«خیر» را به بارگاه بردند. حاکم وقتی «خیر» را دید از سرو وضع او سادگی وخوبی او را دریافت و پرسید اسمت چیست؟
«خیر» گفت: نامم «خیر» است.
حاکم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نیک گرفت و گفت «امیدوارم عاقبت کارت هم به خیر باشد». بعد او را به یکی از اشخاص محرم سپرد و به سرا پرده دختر فرستاد.
«خیر» وارد شد و دختر زیبای رنجور را به یک نظر دید، دختر از سر درد ناله می کرد و می گفتند بدتر از خود صرع این است که دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بی خوابی می شود و بر اثر بی خوابی سردرد می گیرد و دیگر خواب به چشمش راه نمی یابد و رنجوری او بیشتر، از این بی خوابی است که بعد از صرع به او عارض می شود.
«خیر» گفت: به خواست خدا او را از این بیماری نجات می دهم. بعد دستور داد آتش حاضر کنند و ظرفی از آب و قدری شکر بیاورند. آن وقت بسته ای گره زده که همان «دارو برگ» بود از جیب خود در آورد و در حضور پرستاران آن برگ ها را با شکر در آب جوشانید و شربتی ساخت و همینکه سرد شد پیاله ای از آن شربت به دختر بیمار داد.
دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود که درد سرش آرام یافت وسر بر بالش گذاشت و به آرامی به خواب رفت. حاضران «خیر» را دعا کردند و گفتند: مدت هاست که دختر بیمار چنین خواب آرامی نداشته. «خیر» دستور داد دختر را بیدار نکنند تا خودش بیدار شود و اگر باز سردرد پیدا شود او را خبر کنند. و نشانی منزل خود را داد و با دل خوش به خانه برگشت.
دختر بیش از اندازه خواب دیگران در خواب ماند و همینکه بیدار شد دردی نداشت و اشتهای خوراک پیدا کرده بود.
فوری این خبر را به حاکم دادند و حاکم از خوشحالی با پای بی کفش به سراغ دختر دوید، خدا را شکر کرد و گفت: حالا من از خوشبختی چیزی کم ندارم و خداوند «خیر» را جزای خیر بدهد. و از آنجا به بارگاه رفت و این خبر خوش را به وزیران داد.
از قضا دختر یکی از وزیران مدت ها بود چشمش آسیب دیده و نیمه نابینا شده بود. وزیر با خود گفت ممکن است چنین کسی دوای چشم دختر مرا هم داشته باشد. از همان جا پرسان پرسان نشانی «خیر» را پیدا کرد و به سراغ او رفت و «خیر» را دعوت کرد تا اگر بتواند چشم دخترش را درمان کند و هر چه از حاکم می خواهد از او هم بخواهد. «خیر» تقاضای وزیر را پذیرفت و چند روز بعد به خانه وزیر رفت تا چشم دختر وزیر را معالجه کند.
اما دختر حاکم داستان روزهای رنجوری و بیماری خود را از ندیمان شنید و روز بعد محرمانه به پدر پیغام داد و گفت: «ای پدر، شنیده ام که برای درمان بیماری من شرط ها کرده بودی و به همان شرط چند نفر را آزرده ساختی. حالا که «خیر» مرا علاج کرده است انصاف این است که به شرط دیگر نیز عمل کنی تا مردم بدانند حاکم شهرشان با انصاف است و نگویند که چون به مراد خود رسید قدر خوبی را نشناخت.
حاکم قبول کرد و گفت: «باید چنین باشد»، و فوری به سراغ خیر فرستاد. خبر آوردند که «خیر» در خانه وزیر است. به سراغ او رفتند و هنگامی رسیدند که خیر چشم دختر وزیر را هم با دارو برگ درمان کرده بود و اهل خانه از خوشحالی هلهله می کردند.
فرمان حاکم را رساندند و «خیر» را به بارگاه خواستند. وزیر هم به همراه «خیر» آمد و داستان دختر خود را شرح داد.
حاکم به «خیر» گفت: ای جوان خوب و بزرگوار. من برای درمان دختر خود شرطی داشتم که مردم برای رسیدن به آن سر و دست می شکستند، حالا تو با این کاری که کردی مستحق پاداش بزرگی هستی، تو اول گفتی که مزدی نمی خواهی و محض رضای خدا خوبی می کنی، اما من هم باید به قول خود عمل کنم و خود دختر هم می خواهد قدرشناس باشد، حالا چه می گویی؟
وزیر اجازه خواست که سخن بگوید و گفت «خیر» دختر مرا هم درمان کرده است و بر گردن من هم حق بزرگی دارد، من هم به هر چه خیر راضی شود و حاکم بپسندد باید تلافی کنم.
«خیر» جواب داد: جای شکر گزاری است، نام من «خیر» است و کار من هم جز کار خیر چیزی نبود، شرط شما را می دانستم و وعده وزیر را نیز شنیده بودم، اما من کاری نکرده ام جز اینکه فرض خود را از زندگی ادا کردم. من هم روزی نابینا شدم و با همین دارو مرا درمان کردند و هیچ چیز از من نخواستند. شما امروز از عروسی دختران و از دامادی من سخن می گویید اما نمی دانم چه بگویم، حقیقت این است که حالا نجات دهنده من در خانه من است و همسر من است و من راضی نیستم که جز او همسر دیگر بگیرم.
حاکم گفت: آفرین بر جوانمردی تو ای «خیر»، اما من باید به وظیفه خود عمل کنم. وزیر هم می خواهد خوبی تو را تلافی کند و تو حق نداری نیکی ما را رد کنی، یا داماد من باش، یا بگو چگونه به قول خود وفا کنم، من اختیار دخترم را به تو می سپارم و تو را مشاور خود می کنم و هرچه بگویی قبول می کنم.
وزیر گفت: «من هم اختیار را به خود «خیر» می دهم و هر چه بگوید قبول دارم، یک روز، روز دعوت ما بود و امروز روز پاداش خیر است و «خیر» باید خوشحالی ما را کامل کند.»
«خیر» گفت: حالا که این طور است من باید با هر دو دختر در یک مجلس حرف بزنم و بعد بگویم که چه می خواهم.
حاکم گفت: «از «خیر» جز خیر و خوبی انتظار نداریم، هر چه «خیر» بخواهد و بگوید همان است، هر دو دختر را با «خیر» رو برو کنند.»
وقتی دختر حاکم و دختر وزیر را با «خیر» تنها گذاشتند «خیر» داستان نابینایی خود را و شفای خود را و زندگی خود را در خانواده کرد و علاقه خود را به دختر کرد برای آنها شرح داد و گفت: «من برای یک مرد جز یک همسر نمی پسندم و همسر من دختر کرد است. ناچار همچنان که آن دختر مرا خواسته بود شما هم کسی را خواسته بودید، من باور نمی کنم که هرگز در این باره فکری نکرده باشید. نام آنها را به من بگویید تا هم امروز آرزوی دلهای شما بر آورده شود.
و دخترها نام دو جوان را از شهر خود که به آنان دل بسته بودند گفتند. «خیر» به نزد حاکم بر گشت و گفت: شما گفتید که اختیار دختران با من است. حاکم و وزیر گفتند: «آری چنین است، گفتیم و بر سر قول خود ایستاده ایم.»
«خیر» گفت: حالا که این طور است من این دو دختر را برای دو نفر که نام ایشان را بر این کاغذ نوشته ام نامزد می کنم.
حاکم و وزیر گفتند: مبارک است. و کاغذ را گرفتند و به قولی که داده بودند وفا کردند.
همان روز جشن عروسی برپا کردند و دختران را به شادی و شادمانی به همسر دلخواه خودشان دادند. بعد حاکم گفت: هنوز کار تمام نیست. ما در دستگاه خود مردی چنین خیر خواه و پاکدل را لازم داریم. تاکنون هرچه گفتی برای دیگران بود، باید برای خودت هم چیزی بخواهی، من می خواهم مشاور و شریک من باشی و شهر ما از خیر و خوبی تو بهره مند باشد.
«خیر» گفت: نیکی حاکم را رد نمی کنم.
حاکم و وزیران هم خوشحال شدند و از آن پس «خیر» در آن شهر ماند و در بارگاه حاکم به خیر و خوبی رأی می داد و روز به روز عزیزتر و محترم تر می شد. و خانواده کرد هم از آن خیر و خوبی که پیش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبی می گذشت.
۷. خیر و شر و سرانجام کار
«خیر» داستان «شر» را و سرگذشت خود را برای حاکم شرح داده بود. از قضا یک روز که حاکم و وزیران با «خیر» و کرد بزرگ و همراهان به باغی در خارج شهر می رفتند «شر» هم گذارش به آن شهر افتاده بود و خیر در کوچه او را شناخت و کسی را مأمور کرد تا «شر» را تعقیب کنند و جایگاه او را بشناسند و دستورداد فردا او را به بارگاه بیاورند و جز «خیر» هیچ کس دیگر «شر» را نمی شناخت.
فردا به سراغ «شر» رفتند و گفتند از بارگاه سلطان تو را خواسته اند. «شر» که از سرانجام کار «خیر» خبر نداشت با لباسی آراسته به بارگاه آمد و با ادب منتظر فرمان ایستاد.
«خیر» در محضر حاکم و حاضران به شرگفت: – بیا جلو و نام و شغل خودت را بگو. شر گفت: اسم من مبشر سفری است و کارم خرید و فروش است. «خیر» گفت: این اسم دروغی را بینداز دور و نام اصلی ات را بگو.
شر گفت: من اسم دیگری ندارم، همین است که عرض کردم.
«خیر» گفت: حالا اسم خودت را پنهان می کنی و خیال می کنی مکافات عمل تو فراموش شده است؟ من خوب تورا می شناسم، اسم تو «شر» است و کارت هم جز شر چیزی نیست. یادت هست که آن روز در بیابان رفیق خودت خیر را کور کردی و دو دانه جواهر او را برداشتی و او را تشنه گذاشتی و رفتی؟ آن دو گوهر را چه کردی؟
شر وقتی این را شنید تعجب کرد و از ترس شروع کرد به لرزیدن. غافلگیر شده بود و دیگر جرأت حاشا نداشت و بی اختیار گفت: «درست است قربان، من «شر» هستم، خودم هستم، اما آن جواهر را خود خیر به من داد و من هنوز آنها را دارم، الان توی جیبم است، نگاه داشتم تا روزی به خودش پس بدهم، من کار بدی نکردم، خبر دروغ گفته، من از کوری او خبر ندارم، او خودش از من جدا شد و مرا تنها گذاشت و رفت، من هیچ خبری از او ندارم. دیگر هم او را ندیدم.»
خیر گفت: ای بی انصاف، باز هم دروغ گفتی و بدی و پستی خود را نشان دادی. من که با تو حرف میزنم همان خیر هستم، درست نگاه کن!
شر با دقت در چشم خیر نگاه کرد، او را شناخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و گفت: آه، خیر مرا ببخش، من بد کردم و امروز می فهمم که خوبی و بدی هرگز فراموش نمی شود، من خیلی «شر» بودم ولی بعد پشیمان شدم، خودم هم از خودم بدم می آید، اسمم را برای همین عوض کردم، ای «خیر» تو می توانی مرا بکشی و می توانی بدی مرا تلافی کنی، ولی مرا نکش، من دیگر بد نیستم، خیر! به من رحم کن، من آدم بدبختی هستم.»
خیر گفت: «بله، من می توانم تو را بکشم اما نمی کشم، می توانم بدی تو را تلافی کنم و قصاص کنم اما نمی کنم. من تو را می بخشم، اما عمل تو را نمی بخشد و تا آخر عمر تو را رنج می دهد، و تا آخر عمر از خودت شرمنده خواهی بود. فقط می خواستم این را بدانی، دیگر به تو کاری ندارم ولی بهتر است از این شهر بروی، این یک دیدار برای عبرت تو بس است، دیگر نمی خواهم تو را ببینم، همانطور کهخودت هم نمی خواستی، برو…»
«شر» شرمنده و سرافکنده و ترسان و لرزان از بارگاه بیرون آمد و رفت.
«خیر» فقط می خواست بدی «شر» را به رخ او بکشد و بیدارش کند ولی راضی به آزار او نشده بود. اما یکی از کردها که در آنجا حضور داشت و داستان «خیر» و «شر» را می دانست وقتی «شر» را دید غیرتش به جوش آمد و دیگر نتوانست خودداری کند. دنبال «شر» به راه افتاد و در خارج شهر او را به سزای عملش رسانید و گوهرها را از جیب او در آورد و آمد پیش «خیر» و گفت:
– «ای خیر، دلم می خواهد این دو تا گوهر که مال خودت است برای یادگاری نگاه داری، «شر» هم به سزای عملش رسید.»
«خیر» گفت: «بله مال حلال به صاحبش بر می گردد، اما هیچ یادگاری از خوبی بهتر نیست. حالا من از این گوهرها فراوان دارم، آنها را به تو بخشیدم، من «شر» را هم بخشیده بودم، تو را هم می بخشم. روش «خیر» این است: «خوبی با همه کس، بدی با هیچکس».
حالا صدها سال از آن زمان گذشته است ولی داستان خیر و شر داستانی است که هرگز فراموش نمی شود.