اخبار عمومی
داستان کوتاه – شوالیه ناموجود
در پای حصار سرخ فام پاریس، ارتش فرانسه استقرار یافته بود: قرار بود شارلمانی از اصیل زادگان دلاور سان ببیند. آنها درست از سه ساعت پیش در هوای دم کرده و کمی ابری بعد از ظهر یک روز آغاز تابستان انتظار آمدن او را داشتند. افراد در زرههای رزمیشان، انگار توی دیگی که روی آتش ملایمی گذاشته شده باشد، در حال پختن بودند. شاید هم در این صف تزلزل ناپذیر شوالیهها، یکی از آنها تا به حال بیهوش شده و یا خیلی ساده به خواب رفته بود: ولی به هر حال زره پولادینشان همه آنها را به یک حالت روی زین اسبهاشان شق و رق نگه داشته بود. ناگهان صدای شیپور سه بار در هوای ساکن طنین انداخت. پرهای کلاهخودها، انگار در معرض وزش بادی که از درزی به بیرون دمیده قرار گرفته باشد به حرکت در آمد. صدایی شبیه زمزمه امواج دریا که تا آن موقع شنیده میشد، ناگهان قطع شد. البته این زمزمه چیزی نبود جز صدای خروپف بعضی از جنگجویان که شکاف فلزی کلاهخودشان آن را خفیف میکرد. سر انجام در آن دورها شارلمانی پیدایش شد! سوار بر اسبی بود که از اندازه طبیعی بزرگتر به نظر میرسید، ریشش روی سینهاش پهن شده و دستهایش را روی قلتاق زین گذاشته بود. او کارش یا حکمرانی بود و جنگیدن بود یا جنگیدن و حکمرانی، نه وقفهای در کارش بود و نه استراحتی: از آخرین باری که سربازانش او را دیده بودند، کمی پیرتر شده بود.
مقابل هر اصیلزادهای که میرسید، اسبش را متوقف میکرد تا سراپای او را برانداز کند.
– خب، ببینم، شما کی هستید، اصیلزاده دلاور فرانسوی؟
اصیل زادهای که مورد پسش قرار میگرفت، به صدای بلند جواب میداد: «سالومون دو بروتانی اعلیحضرتا»، بعد نقاب کلاهخودش را بالا میزد و چهرهگر گرفتهاش را نمایان میساخت. سپس تعداد افراد زیر دست، تجهیزات و سوابق نظامیاش را بر میشمرد: “پنج هزار سوار، سه هزار و پانصد نفر پیاده، هزار و هشتصد نفر خدمه، پنج سال شرکت در جنگ.”
شارلمانی تاییدکنان گفت: «اهالی بروتانی مردمان شجاعی هستند اصیلزاده!» بعد توک توک، توک توک، اسبش را میراند جلو فرمانده اسکادران بعدی.
بازی از سر گرفته میشد:
– خب ببینم، کی هستید اصیلزاده دلاور فرانسوی؟
به محض این که نقاب کلاهخود بالا میرفت، لبهایی که پشت آن نمایان میشد این کلمات را ادا میکرد: «اولیویه دو وین، اعلیحضرتا» و این بار: «سه هزار سوار زبده، هفت هزار سرباز پیاده، بیست ماشین قلعه بندی، شکست دهنده فیه رابراس ملحد، به لطف خداوند و به افتخار شارل، پادشاه فرانسویان!»
شارلمانی جواب میداد: «بسیار عالی، زنده باد شوالیه وینی» ؛ بعد خطاب به افسرانی که همراهیاش میکردند، میافزود: «این اسبها کمی لاغرند، جیره علوفهشان را دو برابر کنید.»
و باز جلوتر: «خب ببینم، کی هستید اصیل زاده دلاور فرانسوی؟» باز هم همان کلمات، همان تعداد افراد: تاتاراتاتاتا –راتاتا –تاتا…
– برنارد دو مونپلیه، قربان! فاتح نگرومون و گالی فرن.
«آه مونپلیه! چه شهر قشنگی! شهر ماهرویان»! و خطاب به همراهانش: «ببینید وضع ارتقاه درجهاش از چه قرا راست.» شنیدن چنین کلماتی از دهان امپراتور چه لذتی داشت؛ ولی از سالها پیش، سوال و جوابها همیشه بر همین منوال بود.
– خب ببینم، شما کی هستید؟ علائم خانوادگیتان به نظرم آشنا میآید.
او همه این فرماندهان را، از روی نقشها و علائمی که روی سپرهاشان داشتند، میشناخت و نیازی نبود خودشان را معرفی کنند، فقط رسم بر این بود که اصیلزادگان به شخصه خودشان را معرفی کنند، و نقاب کلاهخودشان را بالا بزنند. وگرنه عدهای از آنها ممکن بود به این فکر بیفتند که رفتن به دنبال کارهای دیگر بهتر از شرکت کردن در این سان دیدن کسل کننده است و در نتیجه کسان دیگری را در لباس رزم و با علائم خانوادگیشان برای شرکت در این مراسم بفرستند.
– آلار دو دور دونی، از خانواده دوک امون…
چه قیافه مغرورانهای دارد، این آلار ما، خوب، بابا چه میگوید؟ و غیره و غیره. تاتا- راتا- راتاتا- راتاتا- تاتا…
– ژوفره دومون ژوا! هشتهزار سوار، بدون در نظر گرفتن آنهایی که مردهاند!
پرها در هوا در اهتزاز بود.
– اوژیه لو دانوا! نم دو باویر! پالموره دانگلوتر!
شب نزدیک میشد! چهرهها از شکاف میان قسمت هواکش کلاهخود و چانه بند، دیگر به خوبی تشخیص داده نمیشد. هر کلمه و هر حرکت از این پس پیشبینی شدنی بود، مانند همه ماجراهای این جنگی که سالهای سال طول کشیده بود: در پایان هر نبرد و هر جنگ تن به تن، مراسمی تغییر ناپذیر برپا میشد؛ از همین امروز همه میدانستند که فردا چه کسی غالب خواهد بود و چه کسی مغلوب، کی از خود دلاوری نشان خواهد داد و چه کسی بزدلی، چه کسی به شدت مجروح خواهد شد و چه کسی با فروافتادن از اسب و زدن چند تا معلق، جان سالم از معرکه به در خواهد برد. شب که میشد، در روشنایی مشعلها، با حرارت کورهها، و به کمک پتکها فرورفتگیهای زره را که همیشه یکسان بود، صاف میکردند.
– و شما؟
پادشاه جلو شوالیهای ایستاده بود که زرهی سراپا سفید به تن داشت، فقط حاشیهای باریک به رنگ سیاه اطراف زره دیده میشد؛ به جز این، کوچکترین نقص و عیب، یا لکه و یا فرو رفتگییی در سراسر زره وجود نداشت، و بالای کلاهخود دستهای پر، معلوم نیست متعلق به چه پرندهای، با نقش و نگار فراوان همچون رنگین کمان در اهتزاز بود. علائم خانوادگی روی سپر میان چینهای بالا پوش بزرگی نقش شده بود؛ در مرکز این علائم دو چین دیگر بالاپوش به روی همین علائم با اندازه کوچک تر باز میشد و باز در مرکز آن دوباره میان چینهای بالا پوش همان نقشها تکرار شده بود: با طرحی همچنان کوچکتر و محوتر چیزی شبیه چینهای پارچهای که از هم باز میشد، کشیده شده بود و باز در مرکز آن میشد حدس زد نقشی وجود دارد، ولی چنان کوچک که نمیشد تشخیص داد چه نقشی است.
شارلمانی خطاب به او گفت: «و شما که این قدر به سرو وضعتان رسیدهاید…»، به نسبتی که جنگ طولانی میشد، شارلمانی میان فرماندهان سپاهش کمتر کسی را مییافت که نسبت به وضع ظاهرش چنین توجهی از خود نشان دهد.
از اعماق کلاهخود که کاملاً بسته بود، صدایی خشک که انگار به جای این که از تارهای صوتی یک آدم به وجود بیاید، از تیغههای فولادی ایجاد شده بود، با کمی پژواک شنیده شد که گفت: «من آژیلوف هستم، آژیلوف ادم برتراندینه، از خانواده های گیل دی ورن و دو کارپانترا و سیرا، شوالیه دوسلنپی سی ته ری یور و دوفز!»
شارلمانی گفت: «آها»، از لب پایینش که گرد کرده بود، صدای سوت مانندی خارج شد، انگار میخواست بگوید: اگر لازم شود همه این اسمها را به خاطر بسپارم چه جالب میشود! ولی بیدرنگ ابروها را در هم کشید و گفت: «پس چرا نقاب کلاهخودتان را بالا نمیزنید که صورتتان را ببینم؟»
شوالیه هیچ حرکتی نکرد؛ دست راستش که با دستکش آهنی کاملاً جفت و جوری قلتاق زین را گرفته بود، آن را بیشتر فشرد، در همان حال به نظر آمد دست چپش که سپر را گرفته بود کمی لرزید.
شارلمانی با پافشاری گفت: «آهای اصیل زاده دلاور، با شما هستم، چرا صورتتان را به پادشاه نشان نمیدهید؟»
صدا از شکاف میان نقاب و چانه بند به وضوح شنیده شد.
– چون من وجود ندارم، اعلیحضرتا!
امپراتور فریاد زد: «چه حرفها، حالا دیگر شوالیهای به کمکمان آمده که وجود ندارد! نشان بدهید ببینم.»
آژیلوف لحظهای مردد ماند؛ سپس با حرکتی مطمئن ولی کمی کند نقاب کلاهخودش را بالا زد. کلاهخود خالی بود. توی زره سفید با پرهای زیبای رنگارنگ هیچ کس نبود.
شارلمانی گفت: «عجب، عجب، به حق چیزهای نشنیده و ندیده! و شما که وجود خارجی ندارید چگونه از عهده انجام وظایفتان بر میآیید؟»
آژیلوف گفت: «به نیروی اراده قربان، و با ایمان به هدف مقدسی که در پیش داریم.»
– بله، بله، حرف بسیار درستی است، در واقع به کمک این نیروست که ما میتوانیم وظایفمان را انجام دهیم. واقعاً برای کسی که وجود خارجی ندارد، به نظرم شما خیلی دلیر میآیید!
آژیلوف چون افسری جزه بود در آخر صف اصیل زادگان جای داشت. شارلمانی اکنون از همه فرماندهان سان دیده بود، دهانه اسبش را کشید و به طرف سراپرده سلطنتی رفت. او دیگر جوان نبود؛ و دوست داشت از برخورد با مسائل حاد دوری کند.
شیپور راحت باش زده شد. همانطور که معمول همیشه بود، اسبها به شکلی نامنظم به حرکت درآمدند و جنگل عظیم نیزهها، همچون گندمزاری در معرض وزش باد به تموج در آمد. شوالیهها از اسبهاشان به زیر آمدند تا پاهای به خواب رفتهشان را به حرکت در آورند، مهترها افسار اسبها را گرفتند و آنها را به دنبال خود کشیدند. هنگامی که اصیلزادگان از میان ازدحام و ابر متراکم گرد و خاک بیرون آمدند، دستهدسته در سایه پرهای رنگارنگ در اهتزاز، دور هم جمع شدند تا دق دلشان را از این ساعتهای سکون اجباری با تعریف لطیفهها و داستانهایی درباره دلاوری، ماجراهاشان با زنها و درگیریهاشان بر سر حق تقدم و برتری، خالی کنند.
آژیلوف کمی جلو رفت تا به یکی از این جمعها بپیوندد، سپس بی آنکه کسی بداند چرا، به کنار جمع دیگری رفت، ولی با آنها قاطی نشد، هیچ کس هم به او توجه نکرد. لحظهای مردد پشت سر این یا آن جمع ایستاد، بی آنکه در بحثهاشان شرکت کند؛ و سرانجام از آنها فاصله گرفت. غروب بود؛ در نوک کلاهخودش، پرهای رنگارنگ، همه یکسان و به رنگی نامشخص به نظر میآمد؛ فقط زره سفیدش به روشنی در زمینه سبز چمن مشخص بود. آژیلوف، انگار به ناگهان خود را برهنه احساس کرده باشد، حرکتی کرد تا دستها را روی سینهاش بگذارد و شانههایش را به داخل خم کند.
سپس به خود آمد و با گامهایی بلند به طرف اصطبلها رفت. به آنجا که رسید، تیمار اسبها به نظرش مطابق با قواعد معمول نیامد، خدمه اصطبل را موآخذه کرد، مهترها را تنبیه کرد، بخشهای مختلف را بازدید کرد، کشیکها را میان نفرات تقسیم کرد و به آنها توضیح داد وظایفشان چیست، آنها را واداشت دستورهای او را تکرار کنند تا مطمئن شود که منظورش را کاملاً درک کردهاند. از آنجا که نمیشد ساعتی بگذرد و سهل انگاری یا خطایی را در بخشهای تحت فرماندهی همقطاران و فرماندهان کشف نکند یکایک آنها را احضار میکرد، خود را از استراحت شبانه و گفت و شنودهای دوستانهشان محروم میکرد، با لحنی متواضعانه ولی با وسواس تخطیهاشان را گوشزد میکرد، یکی را میفرستاد با پاسداری شبانه، دیگری را به بازدید از نگهبانها و یکی دیگر را میفرستاد همراه با گروه گشت به گشت زنی بپردازد. در همه موارد حق با او بود و اصیل زادگان کاخ نشین نمیتوانستند اعتراض کنند؛ ولی در عین حال کج خلقیشان را هم پنهان نمیکردند.
آژیلوف ادم برترانینه گیل دی ورنها و دیگران، کارپانترا و سیرا، بیتردید سربازی نمونه به شمار میرفت؛ ولی هیچکس از او خوشش نمیآمد.
مقابل هر اصیلزادهای که میرسید، اسبش را متوقف میکرد تا سراپای او را برانداز کند.
– خب، ببینم، شما کی هستید، اصیلزاده دلاور فرانسوی؟
اصیل زادهای که مورد پسش قرار میگرفت، به صدای بلند جواب میداد: «سالومون دو بروتانی اعلیحضرتا»، بعد نقاب کلاهخودش را بالا میزد و چهرهگر گرفتهاش را نمایان میساخت. سپس تعداد افراد زیر دست، تجهیزات و سوابق نظامیاش را بر میشمرد: “پنج هزار سوار، سه هزار و پانصد نفر پیاده، هزار و هشتصد نفر خدمه، پنج سال شرکت در جنگ.”
شارلمانی تاییدکنان گفت: «اهالی بروتانی مردمان شجاعی هستند اصیلزاده!» بعد توک توک، توک توک، اسبش را میراند جلو فرمانده اسکادران بعدی.
بازی از سر گرفته میشد:
– خب ببینم، کی هستید اصیلزاده دلاور فرانسوی؟
به محض این که نقاب کلاهخود بالا میرفت، لبهایی که پشت آن نمایان میشد این کلمات را ادا میکرد: «اولیویه دو وین، اعلیحضرتا» و این بار: «سه هزار سوار زبده، هفت هزار سرباز پیاده، بیست ماشین قلعه بندی، شکست دهنده فیه رابراس ملحد، به لطف خداوند و به افتخار شارل، پادشاه فرانسویان!»
شارلمانی جواب میداد: «بسیار عالی، زنده باد شوالیه وینی» ؛ بعد خطاب به افسرانی که همراهیاش میکردند، میافزود: «این اسبها کمی لاغرند، جیره علوفهشان را دو برابر کنید.»
و باز جلوتر: «خب ببینم، کی هستید اصیل زاده دلاور فرانسوی؟» باز هم همان کلمات، همان تعداد افراد: تاتاراتاتاتا –راتاتا –تاتا…
– برنارد دو مونپلیه، قربان! فاتح نگرومون و گالی فرن.
«آه مونپلیه! چه شهر قشنگی! شهر ماهرویان»! و خطاب به همراهانش: «ببینید وضع ارتقاه درجهاش از چه قرا راست.» شنیدن چنین کلماتی از دهان امپراتور چه لذتی داشت؛ ولی از سالها پیش، سوال و جوابها همیشه بر همین منوال بود.
– خب ببینم، شما کی هستید؟ علائم خانوادگیتان به نظرم آشنا میآید.
او همه این فرماندهان را، از روی نقشها و علائمی که روی سپرهاشان داشتند، میشناخت و نیازی نبود خودشان را معرفی کنند، فقط رسم بر این بود که اصیلزادگان به شخصه خودشان را معرفی کنند، و نقاب کلاهخودشان را بالا بزنند. وگرنه عدهای از آنها ممکن بود به این فکر بیفتند که رفتن به دنبال کارهای دیگر بهتر از شرکت کردن در این سان دیدن کسل کننده است و در نتیجه کسان دیگری را در لباس رزم و با علائم خانوادگیشان برای شرکت در این مراسم بفرستند.
– آلار دو دور دونی، از خانواده دوک امون…
چه قیافه مغرورانهای دارد، این آلار ما، خوب، بابا چه میگوید؟ و غیره و غیره. تاتا- راتا- راتاتا- راتاتا- تاتا…
– ژوفره دومون ژوا! هشتهزار سوار، بدون در نظر گرفتن آنهایی که مردهاند!
پرها در هوا در اهتزاز بود.
– اوژیه لو دانوا! نم دو باویر! پالموره دانگلوتر!
شب نزدیک میشد! چهرهها از شکاف میان قسمت هواکش کلاهخود و چانه بند، دیگر به خوبی تشخیص داده نمیشد. هر کلمه و هر حرکت از این پس پیشبینی شدنی بود، مانند همه ماجراهای این جنگی که سالهای سال طول کشیده بود: در پایان هر نبرد و هر جنگ تن به تن، مراسمی تغییر ناپذیر برپا میشد؛ از همین امروز همه میدانستند که فردا چه کسی غالب خواهد بود و چه کسی مغلوب، کی از خود دلاوری نشان خواهد داد و چه کسی بزدلی، چه کسی به شدت مجروح خواهد شد و چه کسی با فروافتادن از اسب و زدن چند تا معلق، جان سالم از معرکه به در خواهد برد. شب که میشد، در روشنایی مشعلها، با حرارت کورهها، و به کمک پتکها فرورفتگیهای زره را که همیشه یکسان بود، صاف میکردند.
– و شما؟
پادشاه جلو شوالیهای ایستاده بود که زرهی سراپا سفید به تن داشت، فقط حاشیهای باریک به رنگ سیاه اطراف زره دیده میشد؛ به جز این، کوچکترین نقص و عیب، یا لکه و یا فرو رفتگییی در سراسر زره وجود نداشت، و بالای کلاهخود دستهای پر، معلوم نیست متعلق به چه پرندهای، با نقش و نگار فراوان همچون رنگین کمان در اهتزاز بود. علائم خانوادگی روی سپر میان چینهای بالا پوش بزرگی نقش شده بود؛ در مرکز این علائم دو چین دیگر بالاپوش به روی همین علائم با اندازه کوچک تر باز میشد و باز در مرکز آن دوباره میان چینهای بالا پوش همان نقشها تکرار شده بود: با طرحی همچنان کوچکتر و محوتر چیزی شبیه چینهای پارچهای که از هم باز میشد، کشیده شده بود و باز در مرکز آن میشد حدس زد نقشی وجود دارد، ولی چنان کوچک که نمیشد تشخیص داد چه نقشی است.
شارلمانی خطاب به او گفت: «و شما که این قدر به سرو وضعتان رسیدهاید…»، به نسبتی که جنگ طولانی میشد، شارلمانی میان فرماندهان سپاهش کمتر کسی را مییافت که نسبت به وضع ظاهرش چنین توجهی از خود نشان دهد.
از اعماق کلاهخود که کاملاً بسته بود، صدایی خشک که انگار به جای این که از تارهای صوتی یک آدم به وجود بیاید، از تیغههای فولادی ایجاد شده بود، با کمی پژواک شنیده شد که گفت: «من آژیلوف هستم، آژیلوف ادم برتراندینه، از خانواده های گیل دی ورن و دو کارپانترا و سیرا، شوالیه دوسلنپی سی ته ری یور و دوفز!»
شارلمانی گفت: «آها»، از لب پایینش که گرد کرده بود، صدای سوت مانندی خارج شد، انگار میخواست بگوید: اگر لازم شود همه این اسمها را به خاطر بسپارم چه جالب میشود! ولی بیدرنگ ابروها را در هم کشید و گفت: «پس چرا نقاب کلاهخودتان را بالا نمیزنید که صورتتان را ببینم؟»
شوالیه هیچ حرکتی نکرد؛ دست راستش که با دستکش آهنی کاملاً جفت و جوری قلتاق زین را گرفته بود، آن را بیشتر فشرد، در همان حال به نظر آمد دست چپش که سپر را گرفته بود کمی لرزید.
شارلمانی با پافشاری گفت: «آهای اصیل زاده دلاور، با شما هستم، چرا صورتتان را به پادشاه نشان نمیدهید؟»
صدا از شکاف میان نقاب و چانه بند به وضوح شنیده شد.
– چون من وجود ندارم، اعلیحضرتا!
امپراتور فریاد زد: «چه حرفها، حالا دیگر شوالیهای به کمکمان آمده که وجود ندارد! نشان بدهید ببینم.»
آژیلوف لحظهای مردد ماند؛ سپس با حرکتی مطمئن ولی کمی کند نقاب کلاهخودش را بالا زد. کلاهخود خالی بود. توی زره سفید با پرهای زیبای رنگارنگ هیچ کس نبود.
شارلمانی گفت: «عجب، عجب، به حق چیزهای نشنیده و ندیده! و شما که وجود خارجی ندارید چگونه از عهده انجام وظایفتان بر میآیید؟»
آژیلوف گفت: «به نیروی اراده قربان، و با ایمان به هدف مقدسی که در پیش داریم.»
– بله، بله، حرف بسیار درستی است، در واقع به کمک این نیروست که ما میتوانیم وظایفمان را انجام دهیم. واقعاً برای کسی که وجود خارجی ندارد، به نظرم شما خیلی دلیر میآیید!
آژیلوف چون افسری جزه بود در آخر صف اصیل زادگان جای داشت. شارلمانی اکنون از همه فرماندهان سان دیده بود، دهانه اسبش را کشید و به طرف سراپرده سلطنتی رفت. او دیگر جوان نبود؛ و دوست داشت از برخورد با مسائل حاد دوری کند.
شیپور راحت باش زده شد. همانطور که معمول همیشه بود، اسبها به شکلی نامنظم به حرکت درآمدند و جنگل عظیم نیزهها، همچون گندمزاری در معرض وزش باد به تموج در آمد. شوالیهها از اسبهاشان به زیر آمدند تا پاهای به خواب رفتهشان را به حرکت در آورند، مهترها افسار اسبها را گرفتند و آنها را به دنبال خود کشیدند. هنگامی که اصیلزادگان از میان ازدحام و ابر متراکم گرد و خاک بیرون آمدند، دستهدسته در سایه پرهای رنگارنگ در اهتزاز، دور هم جمع شدند تا دق دلشان را از این ساعتهای سکون اجباری با تعریف لطیفهها و داستانهایی درباره دلاوری، ماجراهاشان با زنها و درگیریهاشان بر سر حق تقدم و برتری، خالی کنند.
آژیلوف کمی جلو رفت تا به یکی از این جمعها بپیوندد، سپس بی آنکه کسی بداند چرا، به کنار جمع دیگری رفت، ولی با آنها قاطی نشد، هیچ کس هم به او توجه نکرد. لحظهای مردد پشت سر این یا آن جمع ایستاد، بی آنکه در بحثهاشان شرکت کند؛ و سرانجام از آنها فاصله گرفت. غروب بود؛ در نوک کلاهخودش، پرهای رنگارنگ، همه یکسان و به رنگی نامشخص به نظر میآمد؛ فقط زره سفیدش به روشنی در زمینه سبز چمن مشخص بود. آژیلوف، انگار به ناگهان خود را برهنه احساس کرده باشد، حرکتی کرد تا دستها را روی سینهاش بگذارد و شانههایش را به داخل خم کند.
سپس به خود آمد و با گامهایی بلند به طرف اصطبلها رفت. به آنجا که رسید، تیمار اسبها به نظرش مطابق با قواعد معمول نیامد، خدمه اصطبل را موآخذه کرد، مهترها را تنبیه کرد، بخشهای مختلف را بازدید کرد، کشیکها را میان نفرات تقسیم کرد و به آنها توضیح داد وظایفشان چیست، آنها را واداشت دستورهای او را تکرار کنند تا مطمئن شود که منظورش را کاملاً درک کردهاند. از آنجا که نمیشد ساعتی بگذرد و سهل انگاری یا خطایی را در بخشهای تحت فرماندهی همقطاران و فرماندهان کشف نکند یکایک آنها را احضار میکرد، خود را از استراحت شبانه و گفت و شنودهای دوستانهشان محروم میکرد، با لحنی متواضعانه ولی با وسواس تخطیهاشان را گوشزد میکرد، یکی را میفرستاد با پاسداری شبانه، دیگری را به بازدید از نگهبانها و یکی دیگر را میفرستاد همراه با گروه گشت به گشت زنی بپردازد. در همه موارد حق با او بود و اصیل زادگان کاخ نشین نمیتوانستند اعتراض کنند؛ ولی در عین حال کج خلقیشان را هم پنهان نمیکردند.
آژیلوف ادم برترانینه گیل دی ورنها و دیگران، کارپانترا و سیرا، بیتردید سربازی نمونه به شمار میرفت؛ ولی هیچکس از او خوشش نمیآمد.
نویسنده: ایتالو کالوینو (Italo Calvino)
مترجم: پرویز شهدی
فصل اول از رمان: شوالیه ناموجود
حروفچین: سامان رستمی
مترجم: پرویز شهدی
فصل اول از رمان: شوالیه ناموجود
حروفچین: سامان رستمی