داستان کوتاه – الاغ از مادرت اطاعت کن! ماجرای جالب ملا نصرالدین در خریدن الاغ
این داستان کوتاه ماجرای عجیب ملا نصرالدین است که در بازار الاغ فروش ها، الاغ جوان و سفیدی را می خرد ولی آن الاغ تبدیل به یک مرد جوان می شود.
صدای هاش و هون زیادی در اطراف ملانصرالدین، که در بازار الاغ فروشان ایستاده بود، به گوش میرسید. الاغ فروشان دور و بر ملا را گرفته بودند و غوغای عجیبی به راه انداخته بودند. هر یک از آنها از روی رقابت به ملا میگفت: «در همه دنیا الاغی به خوبی الاغ من پیدا نمیشود! واقعاً عجب مال خوبی است!»
ملا هم ریش قهوهای خود را میخاراند و به این حیوانات آرام و سر به زیر فکر میکرد. الاغ کوچک و سفیدش هنوز به خوبی توانایی خدمت کردن به او را داشت، اما کمکم رو به پیری میرفت.
وضع و قیافه ملا در میان عرعر الاغها و جنجال الاغ فروشها خیلی تماشایی بود. او با آن لباس مشخصی که به تن داشت آدم مهمی به نظر میرسید، برای همین بود که همه الاغ فروشها میخواستند با او معامله کنند.
سرانجام ملا از یک الاغ جوان سفید خوشش آمد؛ چون تکان دادن گوشها و عرعر کردنش او را الاغ خیلی عاقل و پر کاری نشان میداد.
ملا در حدود نیم ساعت با صاحب آن چانه زد. صاحب الاغ مرتباً بر محاسن حیوان میافزود و در عوض ملا عیبهای بیشتری از آن میگرفت.
در تمام این مدت ملا و صاحب الاغ بر سر یک دینار بالا و پایین چانه میزدند؛ و عاقبت هر دو به نیم دینار راضی شدند. با اینکه هر دو از این معامله خوشحال بودند ادعا میکردند که ضرر کردهاند و ورشکست شدهاند.
ملا افسار الاغ جوان را بدست گرفت و بر الاغ پیر و فرسودهاش سوار شد تا راه دور و دراز ده را طی کند.
در جاده خشک و بی آب و علف بیرون شهر چیز تازهای وجود نداشت که او را سرگرم کند. جاده همان جاده پر پیچ و خم قدیم بود. تماشای مناظر اطراف و کوههایی که هنوز از زمستان گذشته برف داشتند برای ملا هیچ تازگی نداشت. روز گرمی بود، هوا گرمتر و گرمتر میشد. ملا میدانست که الاغ پیر باوفایش میتواند بدون راهنمایی به سوی آخورش برود. به همین جهت گره طناب الاغ تازهاش را امتحان کرد و خود را بدست الاغ پیرش سپرد. چیزی نگذشت که ملا روی الاغ خود به خواب خوش عمیقی فرو رفت.
در همین موقع دو دهاتی که برای انجام کاری به شهر میرفتند به ملا برخوردند و متوجه شدند که سر او در حال خواب تکان میخورد. به طرف او رفتند و دوباره الاغ ملا به زمزمه پرداختند.
مسعود به دوستش گفت: «ببین ملا چه الاغ خوبی را به دنبال خود میکشد.» سلیمان در جواب او گفت: «به نظرم در بازار آن را به قیمت خوبی بخرند.»
مسعود فکری کرد و به سلیمان گفت: «ببین! ملا توی چرت است. حالا اگر تو جایت را با الاغش عوض کنی، او متوجه هیچ چیز نمیشود. میدانی چکار باید کرد؟ طناب را دور گردن خودت بینداز و آن را بکش و نگهدار تا ملا نفهمد. آن وقت تا ده با او برو. من هم این الاغ را به بازار میبرم و به قیمت خوبی میفروشم.»
سلیمان گفت: «اگر خودت این کار را بکنی خیلی بهتر میشود!»
مسعود با ناراحتی به سلیمان یادآوری کرد که: «مگر پای مرا فراموش کردهای؟ پیرمردی مثل من چطور میتواند با این پا در باره این راه را برگردد؟»
بعد از کمیگفتگو سرانجام سلیمان راضی شد. حلقه طناب را از گردن الاغ خارج کرد و به دست مسعود داد. آن وقت حلقه طنابی را که بدست ملا بود به گردن خود بست و دنبال ملا براه افتاد. مسعود هم بیدرنگ راه بازار را در پیش گرفت.
ملا که سوار بر الاغ پیر خود بود، سلیمان الاغ را یدک میکشید. بیچاره سلیمان! دنبال خر ملا کشیده میشد و گرد و خاکی را که آن حیوان براه میانداخت تنفس میکرد.
هر چند وقت یک بار ملا از خواب میپرید و کشیدگی طنابی را که دور بازوی خود بسته بود حس میکرد و از لحاظ الاغ جوان خیالش راحت میشد.
سلیمان هم سعی میکرد مانند الاغها قدم بردارد تا صدای برخورد پایش بر زمین با صدای پای الاغ ملا فرق نکند. ملا آنقدر خسته و خواب آلود بود که همین صدا و کشیدگی طناب برایش کافی بود و به خود زحمت نمیداد تا پشت سر خود را نگاه کند. پس از مدتی، الاغ پیر ملا جلو در آخورش ایستاد و ملا از تکان الاغش بیدار شد.
فاطمه، زن ملا، وقتی که از آمدن شوهرش باخبر شد، کلون در را باز کرد. ملا مغرور و سرمست از معامله خوبی که کرده بود وارد شد و به فاطمه گفت: «ببین چه الاغ خوبی از بازار خریدهام!» زنش با تعجب پرسید: «کدام الاغ! از چه صحبت میکنی؟»
ملا وقتی که تعجب زنش را دید به عقب نگاه کرد و تازه متوجه شد که به جای الاغی که خریده جوانی ایستاده است. سلیمان هم با طناب به گردنش پشت خر پیر ملا ایستاده بود و دو دل بود که عرعر کند یا نه!
ملا فریاد زد: «تو کی هستی!! پس آن الاغ خوب و زرنگی که خریده بودم کجاست؟ »
سلیمان سر به زیر انداخت و جواب داد: «آن الاغ من هستم!» سلیمان پسر زرنگی بود و بموقع میتوانست از پیش خود قصه بسازد:
– «من زمانی بچه آدم بودم. چون حرف مادرم را گوش نکردم به شکل الاغ در آمدم، اما وقتی که اربابی به خوبی شما پیدا کردم دوباره به شکل اصلی خودم در آمدم. از شما خیلی متشکرم که این قدر به من خوبی کردید.»
ملا ریشش را خاراند و به فکر فرو رفت. نمیدانست که از بخت و اقبال این پسر خوشحال باشد یا به حال الاغ آدم شدهاش تأسف بخورد.
پس از مدتی رو به سلیمان کرد و گفت: «من پول زیادی برای تو دادم؛ اما در هر صورت حالا دیگر تو به درد من نمیخوری. به یک شرط آزاد هستی و میتوانی بروی.
سلیمان قول داد هر کاری که برای آزادیش لازم باشد انجام دهد.
ملا گفت: «شرط من این است که تو به من قول بدهی که همیشه از مادرت اطاعت کنی. فوراً به خانهات برگرد و از حرفهای مادرت اطاعت کن. اگر این کار را بکنی همیشه از بدبختی دور خواهی بود.»
سلیمان هم بناچار قول داد و آزاد شد.
روز دیگر، ملا مجبور شد به بازار برود و الاغ دیگری بخرد تا جای الاغ پیرش را بگیرد.
در بازار ملا ریش قهوهایش را میخاراند و الاغهایی را که آن جا بودند با هم مقایسه میکرد. آن جا همه جور الاغی، از الاغ سفید گرفته تا سیاه و خاکستری، دیده میشد. ناگهان ملا متوجه الاغی شد که تکان گوشها و عرعرش آشنا بود. وقتی که خوب دقت کرد، از شکل زینش او را شناخت و دید همان الاغی است که دیروز به بچه آدم تبدیل شده بود.
ملا آستین های آویزانش را تکانی داد و به سوی الاغ پیش رفت و در گوشش گفت: «ای پسر بد!! تو به من قول داده بودی که از مادرت اطاعت کنی. باز از فرمان او سرپیچی کردی؟ حالا ببین چه به روزگارت آمده!»
اما الاغ سفید از حرفهای ملا چیزی نفهمید، فقط گوشهایش را تکان داد و عرعر کرد.