داستان کوتاه و خنده دار پرسش و پاسخ
در دسته بندی داستان کوتاه
با یکی دیگر از داستان های کوتاه و خنده دار در خدمتتان هستیم. عنوان این داستان، پرسش و پاسخ است. امیدواریم با خواندن این داستان خنده بر لبان شما نقش ببندد.
در زمان قدیم که هر آبادی و هر طایفهای یک رئیس مطاع و مستبد داشت دائم به هزار بهانه برای تصرف آبادی و اموال دیگران نقشه میکشیدند و بهانه جوئی میکردند. نقل شده است که یک روز حاکم دهکدهای مأموری به رئیس ده مجاور فرستاد و پیغام داد سه سؤال دارم اگر جواب صحیح دادید که هیچ و الا هرچه دیدید از نادانی خودتان دیدهاید. کدخدا که در حاضر جوابی خود تردید داشت سه روز مهلت خواست و بازرسان مخفی خود را مأمور کرد در آبادی جستجو کنند تا مردی را که از همه اهالی زیرکتر و فهمیدهتر است پیدا کرده برای ادای جواب به حضور بیاورند.
گماشتگان شب و روز در جستجو بودند و با همه خلق الله مصاحبه و گفت و شنید کردند تا رسیدند به مکتب خانه ملای ده و بیرون مکتب خانه دقیق شدند دیدند ملا روی تشک خود نشسته در عین حال که کودکان درس میدهد با یک دستش طنابی را که به اطاق مجاور متصل است میکشد و رها میکند و با دست دیگرش چوبی را که سرش از پشت بام گذشته حرکت میدهد و گاهی چیزی از پهلوی دست خود بر داشته به اطراف پرتاب میکند و ضمن گاهی به آهنگ الفبا فریاد میکشد.
مأمورین کدخدا از ملا سؤال کردند که این فریادهای نکره چه فایده دارد و این چوب و آن طناب مال چیست؟ ملا جواب داد که در پشت بام بلغور پهن کردهایم و این چوب را تکان میدهم تا پرندگان جرأت نزدیک شدن به بام را نداشته باشند و این طناب سرش به گهواره بچه شیرخواره بسته است تکان میدهم که خوابش ببرد و اینکه پرتاب میکنم گونی است که به نخ بستهام و برای تنبیه شاگردان بکار میبرم و مجدداً آن را پیش خود میکشم.
اما فریاد من دو فایده دارد یکی اینکه بچهها را از خواب رفتن و حواس پرتی منع میکند و دیگر اینکه مردم در کوچه میشنوند و اشخاصی که میخواهند بچههایشان را به مکتب برند میفهمند که این جا مکتب خانه است.
گماشتگان کدخدا به هوش ملا آفرین گفتند و به هر خواهی نخواهی بود او را به مجلس کدخدا حاضر کردند تا جواب مأمور را بدهد. در منزل کدخدا زنگ جلسه رسمی را نواختند و مأمور پرسش در وسط مجلس با انگشت خود روی زمین دایرهای رسم کرد و تقاضای جواب آن را نمود. ملا بیدرنگ با انگشت خود خطی در وسط آن کشید و قطر دایره را معلوم کرد و از قیافه مأمور معلوم بود که جواب خود را دریافت کرده پس مأمور تخم مرغی کنار آن دایره گذاشت. ملا بلافاصله تخم مرغ را برداشت و در عوض یکدانه پیاز بجایش گذاشت.
سپس مأمور که قیافهاش روشن شده بود چهار انگشت دست خود را بصورت ملا نزدیک کرد، ملا هم دو انگشت خود را در مقابل صورت مأمور نگاهداشت.
مأمور برخاسته در حالی که ملا را تحسین و آفرین میگفت عازم مراجعت شد.
کدخدا که از این پرسش و پاسخها چیزی دستگیرش نشده بود مأمور را نزد خود خوانده پرسید که مقصود از این اشارات چه بود؟ مأمور گفت من پرسیدم آیا زمین گرد است؟ و ملای شما جواب داد آری ولی نصفی شب است و نصفی روز. بعد من پرسیدم آیا مانند تخم مرغ دارای مغز و پوست است؟ و ملای شما جواب داد: نه مانند پیاز طبقه طبقه است. بعد من گفتم اگر مثل تو آدم دانا چهار نفر پیدا شوند دنیا آباد میشود و ملای شما جواب داد: بلکه دو تا هم بس است!
پس از رفتن مأمور از ملا پرسیدند خوب بگو ببینیم چگونه به این خوبی توانستی سؤالاتش را جواب بدهی؟ ملا گفت موضوع خیلی ساده بود او با خط گردش اشاره کرد که من روزی یکدانه نان میخورم من آن گردی را نصف کردم و گفتم من روزی نصفی میخورم. بعد او گفت من نان را با تخم مرغ میخورم من گفتم که به پیاز هم قناعت میکنم. او با دستش اشاره کرد که خاک به سرت. من هم با دو انگشت بچشمش اشاره کردم تا چشمت کور شود!
کدخدا مات و متحیر بلند شد و سجده شکر را بجا آورد که این سؤال و جوابها با اشاره صورت گرفت والا حساب پاک بود!