نقد فیلم The Theory of Everything – تئوری همه چیز
مقاله مرتبط
فیلمهای بیوگرافی در دنیای سینما که قصد ارائهی صحیح یک قصهگویی تصویری باورپذیر از داستانی رخ داده در جهان خودمان را دارند، همانقدر که میتوانند تجربههای معرکه و دلنشینی را تقدیم مخاطبان کنند، شانس بسیار زیادی برای نرسیدن به یک فیلمنامهی به درد بخور و تبدیل شدن به اثری خستهکننده و خوابآور را نیز یدک میکشند. در حقیقت، این که فیلمساز دقیقا کدامین بخشهای زندگی شخصی شناختهشده را برای نمایش دادن انتخاب کند، چگونه در عین وفاداری به اتفاقات واقعی، نه یک مستند که یک فیلم سینمایی داستانی بسازد و این که با چه روایت تعریفشدهای همهی اینها را نشان مخاطبانش دهد، مواردی هستند که در کنار یکدیگر، میتوانند از ساختهی او اثری دوستداشتنی یا به دور از محصولات لایق تحسین دنیای هنر هفتم بسازند. «تئوری همهچیز» که روایتگر زندگی پر فراز و نشیب و مهم یکی از مهمترین دانشمندان جهان یعنی استیون هاوکینگ بزرگ است که ساعاتی پیش جانش را از دست داد، یکی از همان فیلمهای لایق تماشای زیرژانر بیوگرافی محسوب میشود که گرچه بینقص نیست اما قطعا از مناظری گوناگون، باید سازندگانش را ستایش کرد.
داستان، همان چیزی است که همهی ما سالهای سال قبل از تماشای فیلم، آن را شنیده بودیم؛ قصهی مرد شکستناپذیری که به خاطر یک بیماری عجیب و غریب تمام اعضای بدنش را آرامآرام از دست داد اما با ذهنش، به تمام چیزهایی که از این جهان میخواست رسید و دانستهها و تئوریهایی را به بشر بخشید که بدون شک در شکلگیری تفکرات خیلی از آدمها نسبت به جهان پیرامونشان، تاثیرگذار بوده و هستند. با این حال، شاید نکتهی شگفتانگیز فیلم The Theory of Everything، چیزی نباشد جز آن که کارگردان این اثر، قصهاش را تماما بر بنیان زندگی عاشقانهی استیون جلو میبرد. بیننده، قبل از آن که یکی از بزرگترین دانشمندان فیزیک و کیهانشناسی تاریخ را بر پردههای نقرهای ببیند، پسری را میبیند که مثل تمام پسرهای دنیا عاشق شده و در عین توجه به تحقیقات و جستوجوهای علمیاش، با تمام وجود به جِین (فلیسیتی جونز)، عشق میورزد. به همین سبب، استیون قبل از آن که فلج شود، قبل از آن که روی یک ویلچر بیوفتد، قبل از آن که نوشتن «تاریخچهی خلاصهشدهی زمان» را آغاز کند و قبل از این که با نظریاتش جهان را به آتش بکشد، برای مخاطب تبدیل به یکی دیگر از همان عاشقپیشههای دیدهشده در دنیای خودمان و صد البته دنیای سینما میشود. به همین سبب، مخاطب با او احساس نزدیکی میکند. بعد از این، همذاتپنداری اتفاق میافتد. سپس نوبت به قرار گرفتن مانعی بزرگ برابر شخصیت اصلی میرسد. کارگردان، قصهی بیماری استیون را در شاتی ناراحتکننده برای بینندگان فاش میکند و تمام! اینجا، جایی است که سینما در کارش موفق شده و تماشاگر، دیگر قصهی بیانشده توسط آن را رها نخواهد کرد.
این وسط، شاید یکی از آن موارد به شدت لایق تحسین حاضر در فیلم زندگی استیون هاوکینگ که در شکلگیری این همذاتپنداری به مخاطبان کمک کرده، تلاش مداوم فیلمساز برای اسطورهزدایی از کاراکتر اصلی داستانش بوده است. در دنیای واقعی، ما فقط کتابهای مردی چون هاوکینگ را میخوانیم و تنها صحبتهای بیانشده دربارهی چگونگی رسیدن او به موفقیتهای گوناگون را میشنویم. همهچیز به مانند ستایش کردن یک الهه بینقص است و صرفا، همینقدر میدانیم که او مردی سختی کشیده است که در برابر جهان تسلیم نشد و در ارتفاعات بلند کوههای علم فیزیک گام برداشت و تا میتوانست، چیزهایی پراهمیت را کشف کرد. در این میان اما همیشه، آن قسمتهایی از زندگی که عادیتر از این حرفها به نظر میرسند، در سخنان مردم گم میشوند و به دنبال آن، کمکم شخص از جلوهی انسانی سادهاش فراتر میرود. حالا اگر فیلمساز در همین جو شکلگرفته شخص مورد بحث را بشناسد، قطعا اثرش را نیز به همین شکل خواهد ساخت و سعی میکند با نمایش اوج موفقیتهای این فرد، اشک بینندگان را به خاطر مقاومتهای وی دربیاورد. اما واقعیت زندگی این نیست و سینما، حداقل در چنین فیلمهایی، باید به واقعیت وفادار باشد. پس به همین سبب است که در The Theory of Everything، ما شکستهای استیون را نیز تماشا میکنیم و حتی با برخی از شخصیترین ثانیههای زندگی او که وی را به مانند سادهترین و شاید در نگاه ما کمارزشترین آدمها تصویر میکنند نیز روبهرو میشویم. همهچیز قبل از آن که دربارهی موفقیت باشد، دربارهی شکست است و کارگردان قبل از یک دانشمند موفق، استیون را به عنوان یک «انسان کاملا عادی به مانند خودمان»، معرفی میکند. البته که اگر این اسطورهزدایی در قالب داستانی سینماییتر و به دور از بعضی سکانسهای فعلی فیلم که برخی مواقع حس مواجهه با مستندی از بخشهای گوناگون زندگی یک آدم را دارند انجام میگرفت، نتیجه بارها و بارها شگفتانگیزتر از آنچه در این زمان میبینیم میشد اما همین که اثر فرم داستانی کلیاش را حفظ کرده و توانسته مابین خود و تماشاگرش به این شکل صمیمیت لازم را برقرار کند، یعنی هیچکس نمیتواند به سادگی آن را شکست خورده یا فیلمی پایینتر از عالی بداند.
فارغ از اینها اما باید پذیرفت که این فیلمنامه، این سکانسها و تمام آنچه در «تئوری همهچیز» برای مخاطبان تصویر شده، بدون اجراهای عالی حاضر در فیلم، بیمعنا میشدند. البته بگذارید این را بگویم که فلیسیتی جونز، چارلی کاکس، دیوید تیولیس و امیلی واتسون، به عنوان چندتا از اصلیترین افراد حاضر در این فیلم، اشخاصی هستند که میشود کارشان را با لفظ «عالی» توصیف کرد و حضورشان در فیلم را ارزشمند دانست اما موضوع چگونگی نقشآفرینی ادی ردمین، به طور کلی در سطح و جلوهی متفاوتی باید دنبال شود! نمیخواهم صرفا با بیان کردن این که ردمین در نقشش درخشیده، کاری را که برای این فیلم انجام میدهد پایینتر از حد صحیح آن توصیف کنم اما دلم میخواهد اینگونه بگویم که امکان ندارد کسی بتواند حتی برای یک ثانیه، The Theory of Everything را بدون حضور وی در مرکزیت غالب شاتهای آن تصور کند. او از همان لحظات آغازین تا ثانیههای پایانی فیلم، همهی آن چیزی است که باید باشد. آنقدر واقعی که میشود وی را دید و عادی بودنش، مریض شدنش و افتادنش به تمامی آن وضع و حالات را باور کرد. این سطح از بازیگری، همان چیزی است که یک فیلم بیوگرافی خاص به مانند اثر مورد بحثمان، شدیدا برای کامل شدن آن را احتیاج دارد و صد البته، به حق و با انصاف، جوایز گوناگونی از جمله اسکار بهترین بازیگر سال را تقدیم یک نقشآفرین هنرشناس میکند.
شاید یکی از عیوب انکارناپذیر حاضر در فیلم، به ترجیح داده شدن کمیت به کیفیت توسط سازندگان اثر مربوط بشود. «تئوری همهچیز»، از آنجایی که قصد روایت کردن بازهی نسبتا گستردهای از زندگی هاوکینگ را دارد، گاهی وقتها دست مخاطب را میگیرد و خیلی سریع بین بخشهای مهم زندگی این فرد، جابهجایش میکند. همانگونه که گفتم این موضوع هرگز آنقدرها بزرگ نشده که فرم داستانی اثر را خراب کند و فیلمنامه هنوز هم فرصت درخشیدن و ایجاد حس همذاتپنداری در بیننده را به وفور دارد ولی واقعیت آن است که اگر نویسندهی اثر به مانند این جنس از فیلمنامههای آرون سورکین، بخش خاصی از زندگی هاوکینگ را پیدا میکرد، شاید میتوانست زیباتر و عمیقتر از جلوهی فعلی، به افکار، اندیشهها و وجودیت این فرد نفوذ کند. بله، آنگونه دیگر ما چنین گسترهی بزرگی از زندگی این دانشمند بزرگ را تماشا نمیکردیم اما اگر از من بپرسید، این موضوع آنقدرها هم اهمیتی ندارد. چون این قصه را با تمام جزئیاتش میشود داخل کتابها و مقالات هم خواند و فقط تصویرسازی و عناصر سینمایی از آن یک اثر بلند داستانی ساختهاند اما برای نمونه Steve Jobs و The Social Network، آثاری از جهان هنر هفتم هستند که در هیچ مدیوم دیگری، حتی چیزی که بتواند جنس کلی احساسات جریانیافته در آنها را انتقال دهد، نمیتوان پیدا کرد.
فیلم The Theory of Everything، کارگردانی به اسم جیمز مارش دارد. کسی که در سال ۲۰۰۸ سینماشناس بودنش را در قالب مستندی ارزشمند با نام Man on Wire، نشان همگان داد و پیشتر از ساختن «تئوری همهچیز»، اعتبار سینماییاش را اثبات کرده است. با این حال، شاید در این فیلم بشود برخی از بهترین قاببندیهای او در دوران کاریاش را دید و تحسین کرد. مثلا به آن شاتی از فیلم که استیون را روی زمین و صفحهی شطرنجش را روی صندلی نشانمان میدهد نگاه کنید. اینجا، تمام آن دیالوگهای رد و بدل شده مابین هاوکینگ و پزشکش، مقابل چشمان مخاطب ظاهر شدهاند. چرا که در آن گفتوگو، ما میشنویم که پس از رسیدن استیون به این باور که تمامی بدنش به زودی فلج خواهد شد، او از دکتر میپرسد که آیا به مغزش نیز آسیبی خواهد رسید و پزشک میگوید که نه، این بیماری به افکار تو صدمهای نخواهند زد. اینجا نیز کارگردان بدن استیون را به حالت رنجوری روی زمین نشانده و شطرنج، یک ورزش کامل ذهن که انسان را به یاد استفاده کردن از فکرش میاندازد را روی صندلی قرار داده است و اینگونه، برتری افکار این مرد به تمام داشتههای دیگرش را نشانمان میدهد. سکانسی که شاید هرگز موقع تماشای آن، این دقت و زیباییاش را درک نکنیم اما قطعا روی ناخودآگاهمان تاثیر میگذارد. پس همین بس که فیلم از اینگونه سکانسها کم ندارد و آنقدر از دکوپاژهای زیبا پر شده، که همیشه میشود تصاویر به ظاهر سادهاش را نیز در اوج لذت تماشا کرد. با این اوصاف اگر دلتان نگاه کردن به بخشهایی از زندگی مردی به واقع بزرگ، محترم و تاثیرگذار را میخواست، حتما «تئوری همهچیز» را نگاه کنید. مردی که بر طبق گفتهی پزشکان کاربلد، باید بیش از پنجاه سال قبل زندگیاش تمام میشد اما همین چند ساعت قبل، همین تازگی و وقتی که قلههای گوناگونی از خواستههایش را فتح کرده بود، در اوج عزت از دنیا رفت.