اخبار عمومی
داستان کوتاه : شمع امید
داستان کوتاه
یکی بود یکی نبود، چهار شمع به آهستگی میسوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آنها به گوش میرسید:
شمع اول گفت:
«من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمیتواند شعلهی مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی میمیرم …»
سپس شعلهی صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت:
«من ایمان هستم. برای بیشتر آدمها دیگر در زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم …»
سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت:
«من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسانها من را در حاشیهی زندگی خود قرار دادهاند و اهمیت مرا درک نمیکنند. آنها حتی فراموش کردهاند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند …»
طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان … کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.
«چرا شما خاموش شدهاید، شما قاعدتاً باید تا آخر روشن بمانید.»
سپس شروع به گریه کرد.
آنگاه شمع چهارم گفت:
«نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم، ما میتوانیم بقیه شمعها را دوباره روشن کنیم. مـن امـــید هستم!
با چشمانی که از اشک و شوق میدرخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیهی شمع ها را روشن کرد.
دانلود کتاب ملت عشق اثر الیف شافاک pdf
کتاب کشتن مرغ مینا pdf – کتاب کشتن مرغ مقلد اثر هارپر لی
داستان جالب درباره حکمت خدا
داستان کوتاه آموزنده
ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭی ﭘﺎﺩﺷﺎهی بود که ﻭﺯﻳﺮی داشت که همیشه ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ حادثه و ﺍﺗﻔﺎﻕ خیر ﻳﺎ ﺷﺮی ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ شاه می افتاد،ﺑﻪ پادشاه می گفت : “ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!” ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ چاقو ﺑﺮﻳﺪ ﻭ ﻭﺯﻳﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﺣﻜﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ! »
شاه ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ بسیار ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ به شدت ﺑﺎ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ که ﺑﻪ ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ معتقد نبود، ﻭﺯﻳﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁن رﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭگاه ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ این بار ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩ.
پادشاه ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﺪﻩ ﺍی از ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﻣﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ خواستند ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻳﺎﻧﺸﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻛﻨﻨﺪ. ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کردن، ﻣﺘﻮﺟﻪ شدند ﺩﺳﺖ پادشاه ﺯﺧﻤﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻘﺺ می خواستند.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ پادشاه ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ کردند. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ پیش ﻭﺯﻳﺮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻗﻀﻴﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:« ﺣﻜﻤﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﻜﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ!»
ﻭﺯﻳﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:« ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﻣﯽﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎً قربانی می شدم.»
داستان کوتاه زیبا
داستان کوتاه چوپان و سنگ سرد
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در حوالی آن جا نگه دارد. زیر درخت سه تکه سنگ بود که چوپان همیشه از آن ها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده می کرد . هر بار که وی آتشی بین سنگها می افروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است ولی علت آن را نمی دانست.
چند بار تلاش کرد با تغییر دادن جای سنگها چیزی دست گیرش شود ولی هم چنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود تا این که یک روز تحریک شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. بین سنگ موجودی بسیار ریز، مانند کرم زندگی می کرد.
رو به اسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:« خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی اینگونه می اندیشی و به فکر ارامش وی هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من اصلاً سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را بخود ببینم.»
https://fapool.ir/file/49973/?ref=sbargh.ir
https://fapool.ir/file/51330/?ref=sbargh.ir
https://fapool.ir/file/41654/?ref=sbargh.ir